روی نیمکت نشسته ام ..
هر کسی رد میشود نگاهی عمیق می کند و میرود ..
کلاهم را در میاورم تا بهتر ببینند ..
شاید دیدن یک آدم سرطانی یک نفرو به خود بیاره ..
در اعماق فکر و خیال ..
قطره ای بر سرم کوبیده میشود ..
یک قطره .. دو قطره ...
سرم را بالا می آورم ..
آری
باران است ..
حالا می شود بدون اینکه کسی بفهمد
اشک ریخت ..