غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...
غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...
من محو شده بودم در آن دستان کوچک یخ کرده، در اسکناس دوهزارتومنی،
در آن گفتگوی کوتاه بین کودک و دکتر داروخانه!
در آن سکوت، در آن ادب و احترام،
در آن صورت زیبای سیه چرده،
در دستان پینه بسته،
شاد مینگریستم،
در آن همه اقتدار!
نشسته بودم روی نیمکت
و روبروی من،
ایستاده بود، کودک کار!
...
سهشنبه 24 بهمنماه سال 1391 ساعت 04:07 ب.ظ