پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

محمدی" سازی جون دوست دارم...مممممممممنون

سلام وای چه خبره ؟خستگی از تنم در رفت.موسوی... همه ی قشنگ هارو هم برداشته!با عرض عذر خواهی" بچه ها خودتون منو میشناسید طاقت ندارم" شرمنده" می خوام باقیش به اسم خودم عرضه بشه...


در ست مثل آمدنش ؛ رفتنش هم حس نمی شد . مگر آن که آمده باشد تو را به یکی دو فنجان قهوه ، توی 
کافهکنج دعوت کند . تنها کافه ی دیگری توی این عالم که من درش احساس مالکیت می کردم و فکر می کردم مال خودم است یا دوست داشتم مال خودم باشد.
در این صورت ؛ باید هر کاری داشتی و هر چیزی دستت بود ؛ می گذاشتی زمین . شال و کلاه می کردی و می رفتی کنج و یکی دو ساعتی را با او گپ می زدی و گذشت زمان را هم حس نمی کردی.
نه این که اجباری در کار باشد . نه ! نشستن و حرف زدن با او را با کمتر چیزی می شد عوض کرد .
|کافه پیانو : فرهاد جعفری |

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد