سلام وای چه خبره ؟خستگی از تنم در رفت.موسوی... همه ی قشنگ هارو هم برداشته!با عرض عذر خواهی" بچه ها خودتون منو میشناسید طاقت ندارم" شرمنده" می خوام باقیش به اسم خودم عرضه بشه...
در ست مثل آمدنش ؛ رفتنش هم حس نمی شد . مگر آن که آمده باشد تو را به یکی دو فنجان قهوه ، توی کافهکنج دعوت
کند . تنها کافه ی دیگری توی این عالم که من درش احساس مالکیت می کردم و
فکر می کردم مال خودم است یا دوست داشتم مال خودم باشد.
در
این صورت ؛ باید هر کاری داشتی و هر چیزی دستت بود ؛ می گذاشتی زمین . شال
و کلاه می کردی و می رفتی کنج و یکی دو ساعتی را با او گپ می زدی و گذشت
زمان را هم حس نمی کردی.
نه این که اجباری در کار باشد . نه ! نشستن و حرف زدن با او را با کمتر چیزی می شد عوض کرد .
|کافه پیانو : فرهاد جعفری |