پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

موسوی


روی زمین نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم..
فکر کردم کاش می توانستم پیچ سرم را از گردنم جدا کنم. آنرا روی زمین بگذارم.. شوت محکمی به آن بزنم تا آنجا که ممکن است دور و دورتر برود ...
آنقدر دور که دیگر نتوان پیدایش کرد... اما من شوت زدن بلد نیستم..
حتمن سرم همان کنار می افتد!

|من او را دوست داشتم : آنا گاوالدا|

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد