صبح جمعه است، دارد میشود ظهر جمعه، بیدار شدهام به خاطرش... میدانید به خاطرش یعنی چه؟ به "خاطر"ش... هیچ کاری نکردهام، همه هنوز خوابند، همیشه من اولی بیدار میشوم، اجاق را روشن میکنم، کتری میگذارم، تا آب جوش بیاید بدوبدو مسواک میزنم، هولهولی با حوله صووووووورتیام صورتم را خشک میکنم، صورتم بوی صابون بچه جانسون میدهد، میروم چای درست میکنم، موهای کوتاهم را با گیرهای، کشمویی، خودکاری، چیزی میزنم بالا، در یخچال را باز میکنم، از سرماش میگویم: وووووووی! قرمزترین گوجهها را از کشو برمیدارم، با تخممرغها حرف میزنم، توی دستم میگیرم تا گرم بشوند، بعد توی نور نارنجی چراغ هود املت درست میکنم، چای درست میکنم، نان گرم میکنم، مامان را بیدار میکنم، چراغها را روشن میکنم، تلویزیون را روشن میکنم، میخندم، جمعهبازی میکنم... امروز املتی و حتی نیمرویی در کار نیست، چای درست نکردهام، کتری سرد روی اجاق خاموش بیکار است، حتی قرص صبحم را نخوردهام، بگو حتی یک چکه آب... فقط به "خاطر"ش نشستهام...