من بازنشسته شدم
و نمیدانم چرا عشق بو ندارد...
اصلا ندارد!
و به این نتیجه میرسم
که بوئی که مرا به فصلی از عمر
/به جوانی/
به شیدائی و شوریدگی میداشت
بوی همان فصل / بوی جوانی بود....
و حالا در به در سر اندر پی همان بو
همان که تا به انسوی حصاران دیارم کشاند هستم
اما دریغ و درد که از ان نغمه ها خبری نیست.....
گوشم به حسرت سمع ترانه های عشق
در به روی هر صدائی بست.....
و من نشسته ام و مشق حسرتهای خود را رج میزنم....
من بازنشسته ام