اتفاقهایی در زندگیت پیش می اید که در لحظه فکر میکنی: حقت نیست
یا نباید سر تو می امد...یا پیش خود میگویی :در حقت بد کرده اند.
یا میگویی :من که داشتم زندگیم را میکردم...
می گذرد... قسمتهای جا افتاده ی پازل را کنار هم میگذاری
قسمتهایی را که در ان موقعیت ،به خاطر حساسیت اتفاق یا ماجرای پیش امده
به اشتباه جا داده بودی ، درست سر جای خود قرار میدهی.
و چشمان دل و دیده ات را بهتر باز میکنی
بعد ان وقت متوجه میشوی که باید برایت پیش می امده ...چرا که خداوند تو را دوست داشته.
انقدر دوست داشته که نگذارد پایت را به اشتباه در راهی بگذاری که صلاحت نبوده
شاید به حرمت مادر بودنت....شاید به حرمت زن بودنت....
نمیدانم...هر چه که هست ، این را خوب میدانم بعضی وقتها ـ ندانستنها ،نبودنها
ندیدنها هزار رحمت دارد که تو ان را نمیبینی ، مگر زمانی که تلنگری از دستان
مهربان خدایت به دلت بخورد.
...و بعد ارام میشوی...ارام ... چرا که میدانی هست....
هست کسی که هوایت را داشته باشد حتی اگر تو حواست به بازیهای تلخ
این روزگار باشد
آدم طبیعیست که یک چیزهایی
یادش برود و هر سختی ای را برای خودش غول کند و برگردد به خدایش که "چرا
این همه سختی !؟" و طبیعیست که وقتی در آرام خدا قرار گرفت ، احساس کند
تازه دارد روند طبیعی زندگی طی می شود . بعد هم بگوید "خداوندا! ، جانِ
ما(!) ، دوباره کاری نکن که همه چیز به هم بخورد !! "
و این همان انسانی است ، که قرآن مومن خطابش می کند !! که البته همان قرآن خوب می داند ، این انسان همیشه ناسپاس بوده و هست....
بگذریم . فقط به عنوان کوچکترین مومن ناسپاس ، یک وقتهایی دلم می خواهد برای خدا هم گریه کنم !
می دانستم تمام خواهد شد روزهای آشفته ام. همان روزهای گم شدن عشق در پستوهای تودرتوی زندگی ، که خدا نصیب گرگ بیابان نکند! بد دردی است....
کجایند "صم و بکم و عمیانی " که عشق را انکار می کنند ؟
* زندگی را در آرامش های حین و بعد طوفان (!) یافته ام.