این صدای اهنگ را عمیقا حس می کنم !
و احساس می کنم کسی دارد برای من می نوازد و من غرق می شوم در میان حرفهای خودم .
باز می گردم به زمان ، به گذشته ، به روزهایی که گشته اند و به اینجا رسیده اند، به سنی که علیرغم میلم بالا می رود و خوب هم می رود ، به جوانی ای که می گذرد و معلوم نیست دو روز بعدش چه گونه (!) باشد ، به لحنی که عوض شده است ، به علایقی که تغییر کرده اند، به ذهنیتی که مثبت تر است (!) ، به آرامشی که برگشته است به روزهای دو - سه سال پیش، به خودی که انگار پیدا شده است، به نگاههایی که مدت هاست آزار دهنده اند اما هر روز بی اهمیت تر از روز قبل، به آدمهایی که احساس می کنم تلاششان بر حرف زدن است اما جز آواسازی های بیهوده کاری ازشان برنمی آید ،
و حتی به دست خطی که انگار کج و کوله تر شده است!!
چه کنم؟! می گویند به بغضت بگو ، نگیرد. برایت بد است
چه کنم! اینها هم این وسطه ، شورش کردنشان گرفته! و من ، نه حریف دو چشم می شوم ، و نه حریف ناحیه ای در گلو، که هی راه و بی راه نگیرد...
خداکند که هیچ فردایی ، شبیه هیچ امروز و دیروزی نباشد.
خداکند که نشانه های زمان، همیشه خوب حرف بزنند!!