تو را که می بینم ، انگار دست گذاشته ام زیر چانه و نشسته ام به نظاره ی آینده مان .
فکرش را هم نمی کردم ، این روزهای بین آشنایی و غریبگی ، اینقدر سرشار باشد از حس های خوب !
احساس می کنم ، دلم برای این لحظه ها تنگ می شود.... که نگرانم برای آغاز یک پیمان !
دلم برای این نگاه های پر از حیا هم ، تنگ خواهد شد .
و حتی برای این جملات پراکنده ای که نمی دانند چطور ادا شوند تا خدا را خوش بیاید !!
این شب ها زیاد دعا کن . دعاهایمان باید از همین حالا ، هم سو باشد .