فرصت تمام شد
من ماندم
با جنازه ای که روی دلم باد کرد.
تو
در صف نان و ماشین تکرار شدی
سنگ شدی ، سپید و سیاه ، مرمر
آسفالت شدی ،قیر
بالا رفتی ، با آسانسور
و فرود آمدی از بام همه ی رویاهایی که تو را به اوج می کشاند
تو
هنرمند شدی ، عکاس ، نقاش ...
... روزنامه ، کتاب ، پوستر ، تلوزیون
تو
همه چیز شدی
به جز یک چیز
عــاشــق نــشــدی