اینجا تهران – ساعت 11 شب
در تاکسی نشسته ام و صدای راننده دیگر برایم
تکراری شده... فرودکاه(ب جای گ، ک میگفت) .. فرودکاه یه نفر.. کمی بعد زد
به شیشه و گفت: پول اون یه نفر رو میدین راه بیفتیم؟ ..-من بعد از کمی فکر :
..نـــه..!
شیشه را بالا می برم که صدا به داخل تاکسی سرازیر نشود ولی
صداهای زیادی با هم مخلوط می شوند.. انگار دعوا دارند که ثابت کنند کدامِ
شان بلندتر است..!! فرودکاه یه نفر... شهریـــار(با لهجه اصل تهرانی) ..
بیا سواری دربَـــست .. اندیشه...!
-نمی دانم چرا یکهو نوستالژی یک سری
فیلم های ایرانی برایم زنده می شود.. کمی بعد یک دختر و پسر را می بینم
..از همان های اوریجیـنالِ تهرونی.. که از کنار ماشین رد می شوند.. دوشادوش
هم راهی مقصدی مشترک شاید و یا تا مسیری مشخص و بعد با یک نگاه گره خورده
از هم خداحافظی کنند..!!
-زنی کمی آنطرف تر مشغول خرید خوراکی از یک
دست فروش جوان است و .. بدون آن که آن یک نفری که راننده صدا می زد
بیاید..یک دفعه با صدای باز شدن در به دنیای عادی برمی گردم.. راننده می
آید و ب سمت فرودگاه حرکت می کنیم..
اینجا تهران است – میدان آزادی – ساعت23