تو لعنتی؛ همه جا هستی. توی چشمکزدنهای لامپ هالوژنی نمازخانهٔ اردوگاه. روی زبری چمنهای مصنوعی. در روشناییِ روزهای سنگی کندوان، در پیچخوردگی پاها وقتی از پلههای کلهقندی بالا و پایین میروند. در تعم لواشک انار. لابهلای شیرینیِ عسلهای چهلگیاه. میان تاروپود کولهپشتیهای دستباف. در اشکهای دخترکِ نوبالغ، سرخیِ گونهاش، کودکیاش، شرمش، دردش. چگونه نبینمت. میخاهم نباشی باور کن. بودنت میانِ لکوپیسهای پیرهنِ چروک و خیس از عرقِ مردِ نگهبان که هندوانهٔ شیرین جدا میکند برای اهلِ خانهاش، از بساط مردک دستفروش. لابهلای دندههای بیرونزدهٔ گربهٔ ولگرد میان زبالهها، تنهاییها، ماتمها. میخاهم نباشی. باور کن.