پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

هوشیار


تو لعنتی؛ همه جا هستی. توی چشمک‌زدن‌های لامپ هالوژنی نمازخانهٔ اردوگاه. روی زبری چمن‌های مصنوعی. در روشناییِ روزهای سنگی کندوان، در پیچ‌خوردگی پاها وقتی از پله‌های کله‌قندی بالا و پایین می‌روند. در تعم لواشک انار. لابه‌لای شیرینیِ عسل‌های چهل‌گیاه. میان تاروپود کوله‌پشتی‌های دست‌باف. در اشک‌های دخترکِ نوبالغ، سرخیِ گونه‌اش، کودکی‌اش، شرمش، دردش. چگونه نبینمت. می‌خاهم نباشی باور کن. بودنت میانِ لک‌وپیس‌های پیرهنِ چروک و خیس از عرقِ مردِ نگهبان که هندوانهٔ شیرین جدا می‌کند برای اهلِ خانه‌اش، از بساط مردک دست‌فروش. لابه‌لای دنده‌های بیرون‌زدهٔ گربهٔ ولگرد میان زباله‌ها، تنهایی‌ها، ماتم‌ها. می‌خاهم نباشی. باور کن.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد