اشکهایم مثل کودکان سرتق، به هیاهوی تعطیلی مدرسه، از پله های چشمم سرازیر می شوند. سنگریزه دیشب حقیرتر از حرفی بود که چیزی را بر هم بزندامااز ضعف های خودم نگرانم. از مدتها سرمستی، به خود آمدم. فکر میکردم ..