پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

زارع


کلاس نبود که. چهار ساعت شکنجۀ ممتد بود. روحم داشت زجر می کشید. استاد از رافائل می گفت و من زجر می کشیدم. از دورر می گفت و من زجر می کشیدم. از بوش می گفت و من زجر می کشیدم. انگار کن هر نقاش و معمار و مجسمه ساز شده باشد تازیانه ای که به سر و صورت روحم می خورد. بین دو کلاس خوابیدم. بله. همین من. همین منی که توی تخت صاف ِ آدموار با بدبختی خوابم می برد بین دو کلاس خوابیدم. سرم را گذاشتم روی دستۀ صندلی و چرت زدم. فکرم پیش این ترانه بود که «کاش می خوابیدم، تو را خواب می دیدم.» دلم می خواست توی یک خواب جا بمانم. برنگردم به واقعیتی که داشت سر و صورت روحم را زخم و زیلی می کرد.

استاد داشت از خیال می گفت در نظر شیخ شهاب. از عالم مثال. از اینکه یک صورت خیالی وقتی از آن غافل شوی در جایی به اسم عالم مثال می ماند تا دوباره به آن متوجه شوی.

گذاشتم استاد بین عبارات بی سر و ته و مغلق حکمة الاشراق ِ شیخ شهاب و اشارات و شفای حکیم ابوعلی سینا و... تورق کند، گم شود، تپق بزند، حرف اشتباهی تحویلم بدهد اصلا.

و در عوض ِ گوش دادن به شرّو ورهایش به این فکر کردم که وقتی نیستی، وقتی غایبی، صورت خیالی ات یک جایی توی عالم مثال برایم نگه داشته می شود، تا اینکه به صورت خیالی ات متوجه شوم باز، و بعد، به هنگام توجه، دوباره می آیی و من رؤیتت می کنم و به مقام مشاهده می رسم، به مقام مکاشفه. همان که عین القضاة درباره اش می گوید:

«دریغا کس چه داند که این تمثل چه حال دارد. در تمثل مقامها و حال هاست...»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد