آن روزها، داستانی بود
مادرم نمیدانست غصه های من، از سلامت عقل است یا جنون
چرا نمیتوانم دست در گردن رومن رولان بیندازم که میفهمم!!! ناب میگویی...
آندره ژید که برایش صبحانه درست کنم ، پابرهنه ...
اگر دولت آبادی، بمیرد ...
از نانوایی نان بخریم که حافظ نان میخرید...
در کوچه به مولانا سلام کنم...
کسی با من حرف میزند...