روزهایی هم هست که نباید هیچ کاری کرد؛ باید کلمات را فراموش کرد، خواندن را فراموش کرد،نوشتن را فراموش کرد، زندگی راس ساعت هفتِ صبح را فراموش کرد، اتوبوس راس ساعت هشت را فراموش کرد، دوست داشتن و دوست داشته شدن را .. باید دوش نگرفت، موها را مرتب نکرد، لباس ها را اتو نکرد .. روزهایی هست که باید ایستاد، روی زمان هایی که می گذرند، باید فراموش شد، باید از یاد رفت .. تمام بلوار کشاورز را پیاده رفت، آهنگ الکی نامجو را بیست و هشت بار گوش کرد، زل زد به آدم هایی که می گذرند، به ماشین هایی که می گذرند، به خاطراتِ دستمالی شده ی تمام خیابان ها، به زندگی که می گذرد! روزهایی هست که فقط باید بگذرند، زمان بگذرد تا دوباره شب شود، به خانه برگشت، توی تاریکی خانه به تنهاییِ خالی از آدم ها پناه برد، لباس ها را در آورد و غرق شد.