سنگفرش های پیاده رو... یکی بالا، یکی پایین. پایم میپیچد. قدم هایم را آهسته تر میکنم... کوله ام را کمی جابجا میکنم، بندش را روی شانه
ام نگه میدارم. باد هوای شال سرم را دارد که مبادا از این عقب تر برود و
تنهاییم، خراب شود!!! بوی عطرم را دوست دارم. خنکی و تلخیی با رگه ای از
شیرینی خاص. دنیایی را در ذهنم بیدار میکند. این لباسهای نخی سبک را دوست
دارم. این شلختگی، این آشفتگی آرام را! به نشانی همیشگی رسیدم. وارد پاساژ
میشوم. آرام به مغازه ها نگاه میکنم. نه آنقدر خلوت که من باشم و نه آنقدر
شلوغ که از کل ماجرا منصرف شوم. نور خیره کنندهء ویترین ها. مانکنهای بی
روح که گاه با آدم های امروز اشتباه میگیرم!!! دخترکان رنگی که از میان
راهروها عبور میکنند و خوب میدانند که چشمشان پی چیست. با نگاهی سریع
میتوان فهمید که چقدر بازی برایشان جدی است. چشمانم را میبندم. این شیطنت
های کودکانه گاه کار دست آدم میدهد. آبی را که در لیوان با زحمت آرام کرده
ای، با کوچکترین ضربه ای متلاطم میشود. باید مراقب بود. چه بحثیست این آرام
کردن و تلاطم های پوچ!!! به بوتیک معروف میرسم. و جالب اینکه اینجا هم
جوری همه چیز را چیده اند که آرامش موج بزند. موج بزند ولی نمیزند. خوشم می
آید. کار بلدند. نیاز روز را خوب شناخته اند. رنگ کفپوش، حتی صدای فروشنده
ها، با دقت انتخاب شده است! باز جای شکرش باقیست که اگرچه مجبورم ولی باز
خوشایند است. کفشی با پاشنه های هر چه بلندتر برای شب. صندل هایم را در می
آورم و امتحانشان میکنم. چند قدم راه میروم. خوب است... در آینه به خودم
نگاه میکنم. ترکیب عجیبی شده. خنده ام را قورت نمیدهم. کارت بانکیم را از
جیب کوچک کیف در می آورم و به صندوق دار میدهم. حقوق ماهیانه کدام
کارگر بالای این کفش میرود؟!
می خندم ...