درست وسطِ شلوغی و ترافیکِ ساعت هشت و
سی دقیقه ی خیابان بهشتی وقتی که گرمای چسبنده روزهای اردیبهشت از سر و
پایم بالا می رود .. در حالی که صدای نه چندان دلچسب گوینده ی رادیو دارد
از ترافیک خیابان های دیگر حرف می زند و راننده تاکسی مدام خمیازه های کش
دار می کشد .. در حالی که فقط چاهار روز به امتحان پایان ترم ــ درسی که
سراسر ترم حتی یک کلمه از آن را نخوانده ام ــ مانده .. و روزهاست از درد
زانوی چپ و مچ دستم خواب آرام ندارم .. وقتی شارژ گوشی ام تمام می شود و
حتی نمی توانم جواب سلام و صبح بخیر یک دوست خیلی قدیمی"سازی جان را بدهم و بگویم که
برایش دلتنگم .. وقتی تمام حرف های شب قبل ش را مرور می کنم و یادم می آید
که راست میگفت: دنیا آنقدر ها هم که ما فکر می کردیم جدی نبوده .. درست وسط این همه
همهمه ی بیخود .. درست وقتی که هیچی سر جای خودش نیست .. دلم می خواهد دستی
به شانه ی مرد کناری م بزنم و بگویم : .. هی! انگاری دلم می خواهد دوباره
عاشق باشم.