پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

زارع


گفتی:
دوستت دارم و من،
به خیابان رفـتم.
فضـای اتاق،
بـرای پـــرواز
کافی نبود!

گروس عبدالملکیان



سازدل

مرا ببخش ناگزیرم!

مثل تفنگی که افتاده در دست دشمن...

سازدل


اغلب اوقات دچار چنان وسوسه‌ مقاومت‌ناپذیری می‌شوم که بگیرم حسابی کتکت بزنم، صورتت را از شکل بیندازم، خفه‌ات کنم. بالاخره هم روزی کار به اینجا می‌کشد. داری به راه جنون می‌کشانی‌ام. خیال می‌کنی کار به رسوایی بکشد می‌ترسم؟ خشم تو؟ خشم تو چه اهمیتی دارد؟ من بی‌هیچ امیدی دوستت می‌دارم و می‌دانم پس از چنان موضوعی هزاربار بیشتر دوستت خواهم داشت. اگر دست به کشتنت بزنم، ناچار می‌شوم خودم را هم بکشم. ولی خوب تا جایی که ممکن باشد کشتن خودم را به تاخیر می‌اندازم بلکه درد بی‌درمان بی‌تو بودن را احساس کنم.

قمارباز/ فئودور داستایوسکی/ صالح حسینی

کشتکار


گفتی صدایت ابری است

باران بارید

در تعبیرهای شاعرانه احتیاط کن

 مثلا ممکن است بگویی

در چشم‌هایت دریاست

با حال و هوای این روزهای من

سیل راه بیافتد


ساره دستاران


کشتکار



تمام دنیا

محله ی کوچکی ست

که تو در آن متولد می شوی

و من 

میان بازیِ بچه های محله

به عشق تو 

پیر می شوم

کشتکار


هیچ وقت تار زدن یاد نخواهم گرفت همه ی عمر از عنکبوتها ترسیده ام

کشتکار


گناه نکرده تعزیر می‌شوم

حال آ‌ن‌که تو

با هزار شیشه‌ی شرابْ در چشم‌هایت

آزادانه در شهر قدم می‌زنی!

کشتکار


دوستت دارم را

باید در چشم ها نگریست

یا در گوش ها گفت؟؟؟

کشتکار

یک ساعت تمام ، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم

فریاد کشید : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمی زنی ؟

گفتم : نشنیدی ؟ .... برو....!!

سازدل


بی تو می رفتم، می رفتم، تنها، تنها

        و صبوریِّ مرا

        کوه تحسین می کرد


زارع


تنهایی را 

نمی توان 

تنهایی شکست داد 


زارع


از "تو"، "َشما" تری

از "شما"، "تو" تر .

باید به فرهنگستان معرفی ت کنم

ای شکل تازه ی "او"

زارع


بروس پری رو می شناسید؟ مستند قبیله؟ شبکه بی بی سی فارسی؟ بروس توی این مستند به قبایل بدوی و ابتدایی دنیا سر می زد و برای اینکه اونها رو بفهمه دقیقا به شیوه خودشون زندگی می کرد؛ گاهی چیزای چندش آور می خورد یا کارایی می کرد که هیچ آدم عاقلی انجام نمی ده؛ البته یه عقلانیتی در رفتار بومی ها بود و بروس این رو خوب می دونست. گاهی هم توی شرایطی قرار می گرفت که خیلی خوش به حالش می شد اگرچه نامرد تک خوری می کرد و اون قسمت ها رو نشون نمی داد 

توی یکی از قسمت ها بروس در مراسمی شرکت کرد که  خیلی ذهنمو درگیر کرد و واقعا دوست داشتم تجربه اش کنم؛ (دوست عزیز فکر بد نکن از اون صحنه هایی تک خوری نبود ). بومی ها می گفتن هر کسی توی عمرش فقط یه بار می تونه  این مراسمو به جا بیاره و بعدش رستگار می شه. بروس به بومی ها گفت می خوام رستگار شم و مقدمات مراسم فراهم شد.

کاری ندارم که چیزایی رو خورد که بهش می گفتن ریشه گیاه ایبوگا و بعد از خوردنش یک شبانه روز در حال احتضار بود. انگار داشت می مرد. گر گرفته بود؛‌مثل مار به خودش می پیچید؛ بالا می آْورد و ...

دوره اش که تموم شد بروس شروع کرد به تشریح تجربه اش. واقعا حالت عرفانی عجیبی بهش دست داده بود؛ آرومتر شده بود و انگار به یه جور رستگاری رسیده بود. می گفت در تمام اون مدتی که به خودش می پیچیده همه بدی هایی که به بقیه کرده بود مثل یه فیلم از جلوی چشماش می گذشت؛ مثل تجربه پیش از مرگ (nde). نکته قابل تامل اش این بود که بروس در اون مدت،‌بدی هایی که کرده بود را از دریچه نگاه کسی می دید مورد ظلم اش قرار گرفته بودن؛ بنابراین درد و رنج ظلم هایی که کرده بود رو بهتر درک می کرد و این اون چیزی بود که باعث رستگاری اش می شد.

بروس می گفت دوست دختری داشته که بیمار شده بوده و مورد بی توجهی اش قرار گرفته بود. می گفت در این تجربه رستگاریش فهمید که اون دختر چقدر به خاطر این بی مهری درد و رنج کشیده و مصمم بود که بره و ازش عذر خواهی کنه..

دوست دارم مثل بروس درد و رنج هایی که به بقیه وارد کردم رو تجربه کنم تا شاید خودمو پیدا کردم.. من گم شدم انگار. یکی نیست بیاد منو پیدا کنه؟!

زارع


پرنده از قفس نپرید

زندان

او را

به یاد آغوش تو می انداخت