اغلب اوقات دچار چنان وسوسه مقاومتناپذیری میشوم که بگیرم حسابی کتکت بزنم، صورتت را از شکل بیندازم، خفهات کنم. بالاخره هم روزی کار به اینجا میکشد. داری به راه جنون میکشانیام. خیال میکنی کار به رسوایی بکشد میترسم؟ خشم تو؟ خشم تو چه اهمیتی دارد؟ من بیهیچ امیدی دوستت میدارم و میدانم پس از چنان موضوعی هزاربار بیشتر دوستت خواهم داشت. اگر دست به کشتنت بزنم، ناچار میشوم خودم را هم بکشم. ولی خوب تا جایی که ممکن باشد کشتن خودم را به تاخیر میاندازم بلکه درد بیدرمان بیتو بودن را احساس کنم.
قمارباز/ فئودور داستایوسکی/ صالح حسینی
گفتی صدایت ابری است
باران بارید
در تعبیرهای شاعرانه احتیاط کن
مثلا ممکن است بگویی
در چشمهایت دریاست
با حال و هوای این روزهای من
سیل راه بیافتد
ساره دستاران
تمام دنیا
محله ی کوچکی ست
که تو در آن متولد می شوی
و من
میان بازیِ بچه های محله
به عشق تو
پیر می شوم
گناه نکرده تعزیر میشوم
حال آنکه تو
با هزار شیشهی شرابْ در چشمهایت
آزادانه در شهر قدم میزنی!
بروس
پری رو می شناسید؟ مستند قبیله؟ شبکه بی بی سی فارسی؟ بروس توی این مستند
به قبایل بدوی و ابتدایی دنیا سر می زد و برای اینکه اونها رو بفهمه دقیقا
به شیوه خودشون زندگی می کرد؛ گاهی چیزای چندش آور می خورد یا کارایی می
کرد که هیچ آدم عاقلی انجام نمی ده؛ البته یه عقلانیتی در رفتار بومی ها
بود و بروس این رو خوب می دونست. گاهی هم توی شرایطی قرار می گرفت که خیلی
خوش به حالش می شد اگرچه نامرد تک خوری می کرد و اون قسمت ها رو نشون نمی
داد
کاری ندارم که چیزایی رو خورد که بهش می گفتن ریشه گیاه ایبوگا و بعد از خوردنش یک شبانه روز در حال احتضار بود. انگار داشت می مرد. گر گرفته بود؛مثل مار به خودش می پیچید؛ بالا می آْورد و ...
دوره اش که تموم شد بروس شروع کرد به تشریح تجربه اش. واقعا حالت عرفانی عجیبی بهش دست داده بود؛ آرومتر شده بود و انگار به یه جور رستگاری رسیده بود. می گفت در تمام اون مدتی که به خودش می پیچیده همه بدی هایی که به بقیه کرده بود مثل یه فیلم از جلوی چشماش می گذشت؛ مثل تجربه پیش از مرگ (nde). نکته قابل تامل اش این بود که بروس در اون مدت،بدی هایی که کرده بود را از دریچه نگاه کسی می دید مورد ظلم اش قرار گرفته بودن؛ بنابراین درد و رنج ظلم هایی که کرده بود رو بهتر درک می کرد و این اون چیزی بود که باعث رستگاری اش می شد.
بروس می گفت دوست دختری داشته که بیمار شده بوده و مورد بی توجهی اش قرار گرفته بود. می گفت در این تجربه رستگاریش فهمید که اون دختر چقدر به خاطر این بی مهری درد و رنج کشیده و مصمم بود که بره و ازش عذر خواهی کنه..
دوست دارم مثل بروس درد و رنج هایی که به بقیه وارد کردم رو تجربه کنم تا شاید خودمو پیدا کردم.. من گم شدم انگار. یکی نیست بیاد منو پیدا کنه؟!