چقدر خیال می کرد
همه چیز درست می شود.. مـــادر
در وقت شرعی دلهره های شرجی سجاده اش..
زبان به دندان می گزید و مراعات خدا را می کرد
مبادا حادثه ای دامن گیر جوانی ام شود..
مبادا آب خوش از گلوی شیطان پائین ببرم..
می ترسید.. از
خیالاتی که ورم می دارد.. مبادا
چکه کنم از دست های خدایی که مرا به او سپرده بود..
مادر مقصر نبود..
خدا هم سر از افکار ما در نیاورد..
یک جای آرزوهایمان هیچوقت با چهار قُل مادر جور در نیامد..
یک جای زندگی در دعاهای مادر نگنجید..
مادر تمام اشک هایش را به کار بست.. چه فایده..
یک جای کارها هیچ وقت درست نشد..
تقصیر مادر نبود..
تقصیر هیچ کس نبود..
مقصر صراطی بود که هیچ وقت مستقیم آرزوهایمان نشد..
ما خدا را باید از بیراهه ها می شناختیم..