و این روزها گرچه رسم است از یاد بردن اما من تو را خوب حفظم... با احترام...سازدل
پنجشنبه سه هفته قبل بود.یادت است؟ تو آمدی" سر قرار.زودتر از همیشه...نگران بودی و هیجان زده.نگران شدم و هیجان زده.گفتی که باید بروی،که خیلی وقت پیش ها باید میرفتی" خسته ای.گفتم که خیلی ها رفتند.آنها به جای تو . گفتی که هرکس به جای خودش. گفتم که نبودنت را تاب نمی آورم.گفتی که اولین کسی نیستی که نبودن محبوبش را تاب نمی آورد.گریه کردم.التماس کردم.به هق هق افتادم.لبخند زدی و نوازش کردی و گفتی که باید بروی . چاره ای نبود.تصمیم به رفتن گرفته بودی و باید میرفتی. از زیر قرآن که ردت کردم،گفتی که پنجشنبه می آیی...
از آن روز،هر روز ِهفته رابه امید پنجشنبه زندگی کردم تا شاید بیایی.حدس میزنی چندتا پجشنبه برای من گذشته؟ صدتا...هزارتا...هزار و سیصد و شصت و هفت تا پنجشنبه آمدند و رفتند و تو نیامدی و من باز هم،هر پنجشنبه حیاط را جارو زدم،، لب هایم را قرمز کردم،میان موهایم عطر پاشیدم و بخاطر تو،ماست و خیار را پر کردم از نعناع و سیب زمینی سوخاری خریدم و منتظرت ماندم"در ورودی حافظیه... هر بار که تلفن زنگ میخورد ،قلب من میریخت پایین و آن لحظه که با حجم سرد ِ نبودنت در پس ِ هر دیلینگ دیلینگ تلفن،قلب بی قرارم را از کف حافظیه جمع کردم و به امید پجشنبه بعدی،نفس هایم را شمردم.
امروز هزار و سیصد و شصت و هفتمین پنجشنبه نبودنت بود.مثل همیشه حیاط را جارو زدم،،لب هایم را قرمز کردم،لابلای موهایم عطر پاشیدم و ماست و خیار را،بخاطر تو پر کردم از نعناع.تلفن زنگ خورد و نه تنها قلبم،که همه وجودم ریخت پایین.صدای تو نبود ولی صدا، خبر از منتظر ماندنت میداد. چادر سر کردم و همه راه را به امید ِ دیدنت،بوییدنت، در آغوش کشیدنت،به امید دوباره داشتنت دویدم...
حوالی عصر بود که رسیدم خانه.،عطر موهایم پریده بود،حیاط به من دهن کجی میکرد،این خانه با من بیگانه بود و من با خودم بیگانه تر.پیر شده بودم. به اندازه هزار و سیصدو شصت و هفتمین پنجشنبه نبودنت
راست گفته بودی دوست من" تو پنجشنبه آمدی,ولی پیچیده در
کفن سرخ و سفید و سبز...
پررنگترین حادثهٔ زندگیام
جای خالی...
توست!
تن به پاییز نداد
برگ و بارش نریخت
همچنان سبز بود اما...
زن هرگز نمی رود
تنها از آنچه که هست
دست می کشد
رفتهای
و تنها خاطرهای که به جا مانده
دستهای من هستند
نمیتوانم دور بریزمشان ..
سلام" امیدوارم که حالت خوب باشه...
واقعا از صمیم قلب بهت تسلیت میگم
من دو سه بار بیشتر اون خدابیامرز رو ندیدم" ولی تو همون چند لحظه وقتی دلم گرفته بود واون برا اروم کردن من تحلیلشو از زندگی میگفت
از او یاد گرفتم؛ که مانندِ او باشم وَ از این بابت به او مدیونم؛ او درسِ بزرگی به من داد...