مادرم میگوید:
آن سالها هر وقت آب میخواستی
میگفتی: ماه !
هر وقت ماه میخواستی
میگفتی: آب !
آب
استعاره ی نخستینِ خوابهای من بود،
و ماه
که هنوز هم گاهی
کلماتِ عجیبی از اندوهِ آدمی را
به یادم میآورد.
حالا
این سالها
فقط پیر، فقط خسته، فقط بیخواب،
فقط لحنِ آرام آموزگاری را به یاد میآورم
که دارد از بلندگوی دبستانِ سعدی آوازم میدهد:
سیدعلی صالحی، کلاسِ اولِ الف!
یادت بخیر پیامبرِ گمنام نان و کتاب!
پیش بینیِ عجیبِ تو درست درآمد:
من شاعر شدم !
{ سید علی صالحی }