هزار بار هم که رفراندوم برگزار کنند
من به "دیکتاتوری" رای خواهم داد
و به شهردار خواهم سپرد
تا برای خیابان "انقلاب"
نامی دیگر برگزیند
و "آزادی" را
سرتاسر مسدود کند
به خدا داشتم می رفتم آن بالاها ...
پیش ِ خدا ...
نمی دانم الان این پائین ...
پیش ِ خودم چه می کنم ...؟!
گاهی آنقدر آن بالاهام ...
که نَفسَ ام ...
عطر ِ خوش ِ خدا را دارد انگار...
گاهی چنان پائین ام ...
که میان ِ نشخوار ِ هوس هام ...
عُفن ِ شیطان را آروغ می زنم ...
.
.
.
نه از چکاد ِ قلهّ ی ِ خدا ...
نه تا قعر ِ درّه ی ِ شیطان ...
کاش همین جا ...
روی ِ زمین ...
لااقل ...
آدم بمانم ...
تعداد ،
صورت مسأله را تغییر نمی دهد
حدس بزن
چند بار گفته ایم و شنیده نشده ایم
چند بار شنیده ایم وباورمان نشده است
چند بار ...
پدرم می گفت :
پدر بزرگ ات ، دوستت دارم را
یک بارهم به زبان نیاورد
مادر بزرگ ات اما
یک قرن با اوعاشقی کرد
هیچ وقت اجازه نده کسی پیش تو بیاید و بهتر و خوشحالتر نرود .
تجسم زنده محبت خداوند باش:
محبت در چهره ات
محبت در چشمانت
محبت در لبخندت
"مادر ترزا"
درد دارد از چیزی فرار کنی که نیاز داری به خودش پناه ببری.
برای گلشیفته که فراهانش" فرانسه شد
شاید در ذهنت
پرنده ای قفس شکسته
و تنت تن به پرواز داده باشد
اما یادت باشد
ما دختران کوروشیم
حبسی که می کشیم
آزادیش این نیست
(با احترام به تمام انسان ها که مختارند هرگونه که می خواهند بیاندیشند و زندگی کنند این شعر تنها حس من بود نسبت به عمل گلشیفته نه قضاوت در مورد ایشان.)
آدم ها زود پشیمان میشوند......
یاد
گرفتم......
دستانم
این بار که یخ کرد.....
دیگر
دستانت را نگیرم....
آستینهایم
از تو با ارزشتر و ماندنی ترند......
بسیار انــدک هستـــند تعداد آدم هــــایـــی
که مــــی تــــوانـــی بــا آنـــها خــودِ خودت بـــاشـــی .
من زود تنها شده ام . همان طور که زود بزرگ شدم حالا هم خیلی زود دارم پیر می شوم . گاهی فکر میکنم مگر تا چه قدر میشود این روند پیشرفت پیری را کند کرد ؟ مگر چه قدر به زور ورزش و پیاده روی میشود سلامت تن و بدن را حفظ کرد ؟ کاش به جای همه این ها میشد چاره ای اندیشید تا فکر از درون تازه شود و غصه ها بریزد بیرون . یا حتی یک پاکنی چیزی برداشت و یک چیزهایی را پاک کرد . پیداست حالم خوش نیست ؟
.اصلا بگذارید برود
هرچقدر هم که می خواهد دور بشود
پرسپکتیو هم هیچ غلطی نمیتواند بکند
وقتی خودم دلش را دزدیده باشم
ربط نده گریه هایم را
به میزو
قهوه و
پالتویی که نیامده است
پایم لنگ میزند
الهه ات را بخوان بنان
دستم خالیست
ازهیاهوی روزمره عبور میکنیم
پله های تبدار را بالا می آییم
به راهرو های گرفتار می رسیم
احمقانه ترین فلسفه را
سر می کشیم و
بالا می آوریم
سیاست را
آخرسر هم که کاری از
دستمان بر نمی آید
لبخند می زنیم به
اولین روزی که مدرسه رفته ایم