دوستت دارم؛ مثل یکی از رمانهای آلن روب-گرییه. مثل همذاتپنداری با سربازی زخمی که در جستجوی پدرِ دوستِ شهیدش است. مثل حس گمشدن در کوچههایی شبیه بههم، که سفیدند از برف.
تو دوری
اما. مثل رمانهای آلن روب-گرییه با ترجمهی منوچهر بدیعی. آنقدر دوری انگار
نوشتهی جیمز جویس باشی. سرم مثل دوریات درد میکند. مثل یکی از فیلمهای برونو دومُن.
اولین چیزی که بعد از دیدن To the Wonder به ذهنم رسید این جملهی کریستیان بوبن بود: «ما همیشه از عشق رنج میبریم، حتا زمانی که گمان میکنیم از چیزی رنج نمیبریم». کاش آدمهای فیلم از همان اول میدانستند «عشق» تنهایی را از میان نمیبرد، در عوض همانگونه که «بوبن» به درستی گفته: آن را کامل میسازد.
از تو بلند شدم. اتاق تا جا داشت تو را از یاد برده بود. پنجره را باز کردم و بعدازظهر را به حیاط انداختم. آلبوم قدیمی را برداشتم، روی تخت نشستم، بوسههایم را ورق زدم. تو آرام آرام در قلبِ من پیر میشدی.
شوهرش سیلی محکمی به او میزند. پرت میشود کف اتاق. میشنود تلفنی دکتر را خبر میکنند. شوهرش سرش داد میزند. عصبانی است. دور خودش میچرخد. تا میآید حرف بزند تهدیدش میکند. نمیگذارد چیزی بگوید. بالاخره با لکنت دهانش را باز میکند. به شوهرش میگوید آرام باشد. میگوید با اینکه اولینبار است دستش را رویش بلند کرده، اما نمیخواهد خودش را زیاد ناراحت کند. دستش را روی گونهاش میکشد، میگوید جایش درد نمیکند. میگوید: میبخشمت.
کلمات همیشه این قدرت را ندارند که آدم های خیلی خوشحال یا خیلی غمناک را ارضا کنند. زیرا آخرین بیان خوشحالی زیاد و غم زیاد، سکوت است. (آنتوان چخوف)
کاری که آدم ها می کنند آن ها را قهرمان نمی کند ... ،
آدم ها را ایمان ِ شان به کاری که می کنند قهرمان می کند ...
به همان سادگی
که کلاغ سالخورده
با نخستین سوت قطار
سقف واگن متروک را
ترک میگوید
دل،
دیگر
در جای خود نیست
به همین سادگی!
حسین منزوی
نگران چیزی نباش رفیق
حتا اگر روزی بروی
عشق هایی که در نفس هایت داری
در هوا خاهد ماند
تو داستان عاشقانه ای هستی
که به نویسنده ای الهام خاهی شد
و دنیایی را مبتلا خاهی کرد