پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

رضایی


همین خوب است
همین بارانی که نمی بارد
همین سکوت ماسیده بر شب
همین احساس ریخته بر پوست تنهایی
همین آغوش های بی صاحب
همین بوسه های بی منت
و کودکی که نمی فهمد چرا
و تاب می خورد
همین خوب است.

رضایی


آیا مردها خنده آور نیستند؟ وقتی می خواهند برای تعریف از تو آخرین زورشان را بزنند، با ناشیگری به تو می گویند که یک مغز مردانه داری.

دشمن عزیز - جین وبستر

رضایی


ای دوست!

این روزها با هر که دوست می شوم احساس می کنم: آنقدر دوست بوده ایم که دیگر وقت خیانت است!
نصرت رحمانی

رضایی


مگر نمی‌شود آدم سال‌های بعد را به یاد بیاورد و برای خودش گریه کند؟

سال بلوا - عباس معروفی

رضایی


من بااستعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقت‌ها به دست‌هام نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که می‌توانستم پیانیست بزرگی شوم. یا یک چیز دیگر. 
ولی دست‌هام چه‌کار کرده‌اند؟ یک جایم را خارانده‌اند، چک نوشته‌اند، بند کفش بسته‌اند، سیفون کشیده‌اند و غیره. دست‌هایم را حرام کرده‌ام. همین‌طور ذهنم را.

عامه پسند - چالز بوکوفسکی

رضایی


رسالت یک انسان برای رسیدن به آزادی در صف ایستادن نیست بلکه بر هم زدن صف است. 

ارنستو چه گوارا

رضایی


شیر مادر، بوی ادکلن می‌داد
دست پدر، بوی عرق
(گفتم بچه‌ام نمی‌فهمم)
نان، بوی نفت می‌داد
زندگی، بوی گند
(گفتم جوانم نمی‌فهمم)
حالا که بازنشسته‌ شده‌ام
هر چیز، بوی هر چیز می‌دهد، بدهد
فقط پارک، بوی گورستان
و شانه تخم مرغ، بوی کتاب ندهد! 

اکبر اکسیر

رضایی


البته که دوستت دارم احمق جان. ولی آزارت می دهم . دلیلش هم صاف و ساده این است که دوستت دارم . این را می فهمی؟ 


آدم کسانی را که به آنها بی تفاوت است آزار نمی دهد.

قهرمانان و گورها - ارنستو ساباتو

رضایی


دو پا داشتم ، دو پای دیگر هم قرض کردم تا از دست گاوها فرار کنم!

غافل از اینکه خودم چهارپا شده بودم.


اکبر اکسیر

کشتکار


  ما   اوّل شخص ِ جمع   نیست ... ،

                           از من  اگر می پرسی ...

                           تو ...

                           اوّل شخص  ِ  همه ی  ِ  جمع های  ِ  عالمَی ...

       

کشتکار


چه‌قدر دوست دارم با کسی حرف بزنم. بگویم کجایی‌ام و او دستش را بگذارد روی شانه‌ام و دل‌داری‌ام بدهد و با باز کردن دستانش طول تاریخ را نشانم بدهد و با فاصله‌ی دو انگشت شست و اشاره این روزها را و با حرکاتش به من بفهماند که این هم می‌گذرد.

کشتکار


و تمام کسانی که چیزی را از دست داده‌اند همیشه فکر می‌کنند آن چیز برای همیشه ماندگار است و در آخر نتیجه گرفته‌اند هیچ چیز واقعاً به آن‌ها تعلق ندارد. و اگر هیچ چیز به من تعلق ندارد، هیچ دلیلی ندارد که وقتم را برای جستجوی چیزهایی که برای من نیستند، تلف کنم

کشتکار


فقط که این نیست، عرق بیدمشک و قورمه‌سبزی و چهارشنبه‌سوری، ته همه این چیزها روح و روان ما خوابیده، روح و روان له شده ما. مثلاً تو چقدر باید میان ما بگردی تا بفهمی تمام کارهایی که ما در طول زندگی می‌کنیم برای از بین بردن یکدیگر است، نه زنده نگه داشتن هم،

کشتکار


خواندن یعنی «انزوا». اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری/ ایتالو کالوینو/ لیلی گلستان