من به نوشتن نیاز داشتم، مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار، ولی باز هم دوست نداشتم خودم را یک نویسنده بدانم. شاید به خاطر این بود که نویسندههای زیادی دیده بودم. بیشتر از اینکه وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر میکردند. یک مشت پیردختر خالهزنک بیشتر نبودند، نق میزدند و همدیگر را سلّاخی میکردند و پر از تکبّر بودند. آفرینندههای ما اینهایند؟ همیشه همینطور بوده؟ شاید. شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد. بعضیها بهتر از بقیه غُر میزنند.
هالیوود/ چارلز بوکفسکی/ پیمان خاکسار
تنها به خاطر از دست دادن چیزی میترسیم که داریم، چه زندگیمان و چه کشتزارهامان. اما وقتی بفهمیم سرگذشت ما و سرگذشت جهان، هر دو توسط یک دست نوشته شده، هراسمان را از دست میدهیم. کیمیاگر/ پائیلو کوئیلو/ آرش حجازی
گاهی این را که برای دوست داشتن باید تلاش کرد، نمیفهمم. تلاشهای یک طرفه. اینکه دوست داشتن به شکل ناگهانی و غیرقابل کنترلی در یک طرف رشد کند، بزرگ شود و دیگری اصلاً بیخبر باشد یا بیتفاوت. رنجی که باعث خودخوری یکطرف و کوچک شدن بیدلیل طرف مقابل میشود. آن گوشهی دنج سمت چپ/ مهدی
مادرم عادت داشت که بگوید کریستوفر اسم قشنگی است، چون داستانی درباره مهربانی و کمک است. اما من دوست ندارم که اسمم به معنای داستانی درباره کمک و مهربانی باشد. دوست دارم اسمم به معنی خودم باشد. ماجرای عجیب سگی در شب/ مارک هادون/ شیلا ساسانی نی
در دنیا دو جور آدم وجود داره: آدمای خوب و آدمای بد. آدمای خوب شبا خیلی خوب میخوابن؛ اما آدمای بد… میدونین، اونا میدونن که از ساعات شب استفادههای بهتری هم میشه کرد. مرگ در میزند/ وودی آلن/ حسین یعقوبی
(احساس می کنم زنبور گمشده ی این شعر حسین پناهی منم)
(شاید هم بانگ ماغ گاو هستم در تلاش معاش.کسی چه می داند؟)
چشم من و افق
باد و صدای گاو
در پشت سر
زنبور گمشده
کندوی خویش را از یاد می برد.
(من و نازی)
به خودم قول دادم فردا بعد از انجام شدن کارم برم سینما و بعد یه کم انقلاب گردی
و در نهایت یه کافه نشینی تنهایی
شاید به خاطر اون کتاب فروشیه تا هفت تیر هم رفتم
تو لعنتی؛ همه جا هستی. توی چشمکزدنهای لامپ هالوژنی نمازخانهٔ اردوگاه. روی زبری چمنهای مصنوعی. در روشناییِ روزهای سنگی کندوان، در پیچخوردگی پاها وقتی از پلههای کلهقندی بالا و پایین میروند. در تعم لواشک انار. لابهلای شیرینیِ عسلهای چهلگیاه. میان تاروپود کولهپشتیهای دستباف. در اشکهای دخترکِ نوبالغ، سرخیِ گونهاش، کودکیاش، شرمش، دردش. چگونه نبینمت. میخاهم نباشی باور کن. بودنت میانِ لکوپیسهای پیرهنِ چروک و خیس از عرقِ مردِ نگهبان که هندوانهٔ شیرین جدا میکند برای اهلِ خانهاش، از بساط مردک دستفروش. لابهلای دندههای بیرونزدهٔ گربهٔ ولگرد میان زبالهها، تنهاییها، ماتمها. میخاهم نباشی. باور کن.
نامه ای در جیبم ...
و گلی در مشتم...
غصه ای دارم با نی لبکی...
سر کوهی گر نیست...
ته چاهی بدهید...
تا برای دل خود بنوازم...
عشق جایش تنگ است!
(حسین منزوی)
سرفهها امانش را بریده بود. لابهلای دندهها یا شاید جایی فکر کنم همان قفسهٔ سینه باشد آری همانجا غریبهای بود. کز کرده خمیده خیره به جایی.