پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

جوادی


من به نوشتن نیاز داشتم، مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار، ولی باز هم دوست نداشتم خودم را یک نویسنده بدانم. شاید به خاطر این بود که نویسنده‌های زیادی دیده بودم. بیشتر از این‌که وقت برای نوشتن بگذارند وقت‌شان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می‌کردند. یک مشت پیردختر خاله‌زنک بیشتر نبودند، نق می‌زدند و همدیگر را سلّاخی می‌کردند و پر از تکبّر بودند. آفریننده‌های ما این‌هایند؟ همیشه همین‌طور بوده؟ شاید. شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد. بعضی‌ها بهتر از بقیه غُر می‌زنند.

هالیوود/ چارلز بوکفسکی/ پیمان خاکسار

جوادی


تنها به خاطر از دست دادن چیزی می‌ترسیم که داریم، چه زندگی‌مان و چه کشتزارهامان. اما وقتی بفهمیم سرگذشت ما و سرگذشت جهان، هر دو توسط یک دست نوشته شده، هراسمان را از دست می‌دهیم. کیمیاگر/ پائیلو کوئیلو/ آرش حجازی

جوادی


گاهی این را که برای دوست داشتن باید تلاش کرد، نمی‌فهمم. تلاش‌های یک طرفه. این‌که دوست داشتن به شکل ناگهانی و غیرقابل کنترلی در یک طرف رشد کند، بزرگ شود و دیگری اصلاً بی‌خبر باشد یا بی‌تفاوت. رنجی که باعث خودخوری یک‌طرف و کوچک شدن بی‌دلیل طرف مقابل می‌شود. آن گوشه‌ی دنج سمت چپ/ مهدی

جوادی


مادرم عادت داشت که بگوید کریستوفر اسم قشنگی است، چون داستانی درباره مهربانی و کمک است. اما من دوست ندارم که اسمم به معنای داستانی درباره کمک و مهربانی باشد. دوست دارم اسمم به معنی خودم باشد. ماجرای عجیب سگی در شب/ مارک هادون/ شیلا ساسانی نی

جوادی


در دنیا دو جور آدم وجود داره: آدمای خوب و آدمای بد. آدمای خوب شبا خیلی خوب می‌خوابن؛ اما آدمای بد… می‌دونین، اونا می‌دونن که از ساعات شب استفاده‌های بهتری هم می‌شه کرد. مرگ در می‌زند/ وودی آلن/ حسین یعقوبی

رضایی


حُرمت  ِ  زن  در اعجازی  به  نام  ِ زایش  نیست ... ،

                          در ایثاری  به  نام  ِ  پایش  است ...

   

رضایی


باران را دوست دارم
اما نه آن زمان
که کودکی از راه شستن قبر
نان می خورد !

هوشنگ بهداروند

رضایی


روز  ِ  خوب  اگر  نیامد  هم ...

                                 کاش  لااقل  شب  ِ  بد   برود  ...

     

کشتکار


کلمه ی دلتنگی به  زبان شما چی می شه؟از واژه های خودم خسته ام.نگو ریشه ی همه ی کلمات یکیست..

کشتکار


(احساس می کنم زنبور گمشده ی این شعر حسین پناهی منم)

(شاید هم بانگ ماغ گاو هستم در تلاش معاش.کسی چه می داند؟)

چشم من و افق

باد و صدای گاو

در پشت سر

زنبور گمشده

کندوی خویش را از یاد می برد.

(من و نازی)

کشتکار


شوهرم؟!...

شوهرم همین دیشب عمرشو داد به شما

از اول هم هرچه می کرد به خاطر شما بود نه من...

جوادی

خنده‌دار بود که با خطوط پای چشمانش و چند موی سپید شقیقه‌اش عاشق باشد امروز اما آدمی شده‌ام جدی خنده‌دار است که بخواهد با پوست چروکیده و موهای سپیدش عاشق باشد فردا شاید آدمی شده باشم جدی عشق تو چرا پیر نمی‌شوی بگذار این سه سپید شقیقه‌ام را باور کنم

جوادی


آن زن تنها که بالای تپه ایستاده و به دشت زل زده منم..

جوادی


ترجیح می دهم در هیمه های هندو خاکستر شوم اما به لحد نفرین زده بیگانه ات نگذارندم..

جوادی


به خودم قول دادم فردا بعد از انجام  شدن کارم برم سینما و بعد یه کم انقلاب گردی
و در نهایت یه کافه نشینی تنهایی
شاید به خاطر اون کتاب فروشیه تا هفت تیر هم رفتم

سازدل


تا زمانی‌که خودخواهی هرگز روشن‌فکری را تجربه نخاهی کرد

سازدل


عامل  ِ  بی تفاوت شدن   فاصله ی  ِ به وجود آمده   نیست ... ،

                حوصله ی  ِ از بین رفته  است ...

           

         

هوشیار


تو لعنتی؛ همه جا هستی. توی چشمک‌زدن‌های لامپ هالوژنی نمازخانهٔ اردوگاه. روی زبری چمن‌های مصنوعی. در روشناییِ روزهای سنگی کندوان، در پیچ‌خوردگی پاها وقتی از پله‌های کله‌قندی بالا و پایین می‌روند. در تعم لواشک انار. لابه‌لای شیرینیِ عسل‌های چهل‌گیاه. میان تاروپود کوله‌پشتی‌های دست‌باف. در اشک‌های دخترکِ نوبالغ، سرخیِ گونه‌اش، کودکی‌اش، شرمش، دردش. چگونه نبینمت. می‌خاهم نباشی باور کن. بودنت میانِ لک‌وپیس‌های پیرهنِ چروک و خیس از عرقِ مردِ نگهبان که هندوانهٔ شیرین جدا می‌کند برای اهلِ خانه‌اش، از بساط مردک دست‌فروش. لابه‌لای دنده‌های بیرون‌زدهٔ گربهٔ ولگرد میان زباله‌ها، تنهایی‌ها، ماتم‌ها. می‌خاهم نباشی. باور کن.

هوشیار

عشق جایش تنگ است!

نامه ای در جیبم ...

و گلی در مشتم...

غصه ای دارم با نی لبکی...

سر کوهی گر نیست...

ته چاهی بدهید...

تا برای دل خود بنوازم...

عشق جایش تنگ است!

                      (حسین منزوی)

هوشیار


سرفه‌ها امانش را بریده بود. لابه‌لای دنده‌ها یا شاید جایی فکر کنم همان قفسهٔ سینه باشد آری همانجا غریبه‌ای بود. کز کرده خمیده خیره به جایی.