وقت هایی هست که آدم تمام آینده اش را با کسی زندگی کرده است، خانه ی هشتاد
متری ته یک کوچه ی بن بست را با هم زندگی کرده اند، طبقه ی دوم یک
آپارتمان قدیمی را زندگی کرده اند، جای لباس های توی کمد را با هم مشخص
کرده اند، ظرف های تو ی کابینت را با هم چیده اند، پرده های حریرِ سفیدِ
آشپزخانه را با هم انتخاب کرده اند، گلدان های شمعدانی پشت پنجره ی
آشپزخانه را بارها و بارها باهم آب داده اند، رنگ بالشت ها و ملافه ها را،
جای قاب عکس ها و ساعت را، جای صفحه های قدیمی موسیقی، کاکتوس های تیغ دارِ
زشت کنار دیوار های اتاق ها را با هم خریده اند، کتابخانه ای که روی تمام
کتاب ها اسم هایشان را نوشته اند،دیوار های خانه را با هم رنگ کرده اند ..
اصلن تصمیم گرفته اند که وقت خوردن شام یکی از آهنگ های سنتیِ قدیمی را
گوش دهند، وقت صبح؛ نان سنگک و مربای خانگی بخورند، تصمیم گرفته اند دمپایی
ابری بپوشند و وقت درست کردن شام بلند بلند آواز بخوانند، ظرف ها را با
هم بشورند و برای هم کتاب بخوانند قبلِ خواب .. با هم قرار گذاشته اند هر
صبح برای هم یادداشت بنویسند و روی در یخچال بچسبانند، قرار گذاشته اند
آنقدر زندگی کنند که دنیا از تمام تنهایی ها خالی شود .. وقت هایی هست که
آدم همه چیز را زندگی کرده است، خیلی زود تر .. و بعدتر که تنها شده، همان
وقتی یکی برای همیشه از زندگی رفته، از همه چیز حالش بهم می خورد، از لباس
ها و پرده های حریری سفید، از کتاب ها و کاکتوس ها و نوشته های روی یخچال،
حتی از دست خط خودش که خطوط شکسته ی توی کلمات، انگار خیلی غم انگیز شده
باشند .. از گلدان شمعدانی پشت پنجره که به تنهایی های دنیا دامن می زند ..
از تمام ترانه هایی که وقت درست کردن شام زیر لب آدم می آیند بدش می آید
.. حتی از شام خوردن هم حالش بهم می خورد ..
+ هر چند وقت یک
بار، تو را؛ باد با خودش می آورد تا این حوالی .. می آورد تا پیراهنِ من،
می آورد تا موها و دست های من، یعنی که نزدیکی، همین حوالی، دست دراز می
کنم، سر راه باد می ایستم و دست دراز می کنم برای باد ها .. برای دست ها،
برای پیراهنت، برای تصویر موهایت در باد.. برای نزدیکی ات .. سوز می آید
اما .. سوز