میگویم: ...
نگاهم میکنی..
میگویم: ...
همینطور نگاهم میکنی..
میگویم: ...
بازهم نگاهم میکنی..
نزدیک است که دیگر میان ان شلوغی بغضم بترکد..سرم را میگیرم رو به آسمان و سعی میکنم پلکهایم بهم نخورند.. بدون اینکه بخواهم چشمهایم ثابت میماند روی ابرها .. حرفهایم یادم میرود..
به تو فکر میکنم و به پریشانیم.. به روزهایی که وزیدند و یک عکس هم از انها نگرفتم.. به نگاه ها و دلهایی که دیگر تاب سنگینیشانرا ندارم.. له میشم..به همه ی ان چیزهایی که..
.
..
آخ خ خ، الان وقت ترمز بود؟؟!!!
.
میگویم:...
شک میکنم که حتی نگاهم هم میکنی؟؟!!!
.
دیگر ساکت میشوم..
نگاهت هم نمیکنم..