ممد نوری می گذارم. الکی خوشحالم. بعد از کلی وقت دوباره با فلسفه و زیبایی شناسی آشتی کرده ام. این حالم را خوب کرده. دوباره شده ام خودم. دوباره چیزی خوانده ام که محظوظم کرده. هیجان زده ام کرده. لبخند دائمی روی لبانم نشانده. باعث شده چشمهایم برق بزنند.
برای همین ممد نوری می گذارم. می گذارمش روی ریپیت. باهاش همخوانی می کنم. بلندتر از صدای او داد می زنم «زندگی ست، رویای زیبای عشق»! سوزن باریکی از توی خرت و پرت ها پیدا می کنم. لباس چین چینی ای را که قبل از عید خریدم ولی هنوز وقت نکردم باهاش ور بروم تا بشود آن چیزی که دلم می خواهد، از کمد می کشم بیرون. تنم می کنم. مشکلی که پیدایش نمی کردم را سریع پیدا می کنم. سریع متوجه می شوم اگر از قد یکی از گیپورهای دامنش بزنم، و قد دامن را کوتاه کنم لباس دقیقا می شود همانی که می خواهم. ممد نوری داد می زند «بردمت، تا کهکشانهای عشق» من با ممد نوری داد می زنم «پرکشان، تا بی نشانهای عشق» و سوزن را می کنم توی تن دامن. ممد نوری می خواند، من می خوانم، سوزن می خواند، دامن می خواند، انگار حتی مامان که سر کیف بودنم را می بیند هم می خواند، هم صدا با ما بعد از ظهر ساکت محله هم می خواند... با خودم فکر می کنم این یعنی همان تجربۀ کاملی که جان دیویی می گوید زیبایی شناسانه است. این دقیقا همان تجربه ای ست که می شود بایستی جلویش و بگویی «عجب تجربه ای بود»!