این روزها حالم خیلی خوب است" خیلی خوب" نیاز به تنهایی شدیدی دارم
زمان تشییع مثل همیشه برعکس خلق خدا آرامش عجیبی داشتم
چرا که ایمان داشتم به ارامش زهرا
چرا که ایمان داشتم به حال خوش زهرا
خاک بر سرمن که نه شورش را داشتم و نه شعورش را
پیکرش را ندیدم اما تابوتش را از نزدیک لمس کردم" سرد بود و خنک مثل یخ کردنهای تابستانه اش و خنده های بی شرمانه من!
خانه اش را دیدم کامل" تا ته" اندازه اش میشد" همیشه نگران این بود که خانه اش برایش تنگ باشد
پیرمرد پیر تلقین را می خواند که یادم به حرفهایش افتاد" میگفت" سازی من تا امام هشتم بیشتر بلد نیستم" بقیه اش را قاطی میکنم کاش تقلبی چیزی باشد...
گوشهایم کر شده بودند, عینک افتابی پهن و عجیبی روی چشمهایم گذاشته بودم تا کسی آب شدن احساساتم را نبیند...
تمام شد او سفر کرد از روی زمین به زیر زمین
مانده ام که تماشای فیلم این هفته ی سینما سعدی را با که بروم؟
مانده ام که حجم خالی صندلی شماره 24 ردیف 7 سینما را چه کسی پر میکند؟
مانده ام در پیاده روی های عصرانه ی پاییزی ارم
مانده ام در خوردن بستنی قیفی و عاشقانه های حافظ و قهقهه های مست و کودکانه
مانده ام! آویزان مانده ام در نبودن او و ایمان خودم...
جمعه شب ساعت 3 بامداد" دومین شب از تولد یک نفس