کار من این شده
لب حوض بنشینم
فکر کنم
اخم کنم
لعنت کنم
مثل مار به خودم بپیچم
تسبیح سوغات مشهد آقا جان را تند تند بچرخانم
آب دهانم را جمع کنم
یک تف بزرگ بیندازم کف حیاط
بعد سرم را بگذارم به شانه دیوار
نبودن تو را مرد و مردانه ، زار بزنم
خدا لعنت کند آشناییها را
خدا لعنت کند هر چه آشنایی را ..
" نیکی فیروزکوهی "