گفتم « بمان » و نماندی !
رفتی
بالای بام آرزوهای من نشستی
و پایین نیامدی
گفتم
نردبان ترانه تنها سه پله دارد
سکوت و
صعود و
سقوط !
تو صدای مرا نشنیدی
و من
هی بالا رفتم، هی افتادم !
هی بالا رفتم، هی افتادم ...
تو می دانستی که من از تنهایی و تاریکی می ترسم
ولی فتیله فانوس نگاهت را پایین کشیدی
من بی چراغ دنبال دفترم گشتم
بی چراغ قلمی پیدا کردم
و بی چراغ از تو نوشتم !
نوشتم، نوشتم ...
حالا همسایه ها با صدای آوازهای من
گریه می کنند
دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند
و می خندند
عده ای سر بر کتابم می گذارند
و رویا می بینند
اما چه فایده ؟
هیچکس از من نمی پرسد
بعد از این همه ترانه ی بی چراغ
چشم هایت به تاریکی عادت کرده اند ؟
همه آمدند، خواندند، سر تکان دادند و رفتند !
حالا
دوباره این من و
این تاریکی و
این از پی کاغذ و قلم گشتن
گفتم « بمان » و نماندی ! ..
{ یغما گلرویی }