دوستان عزیزم
دنیای خودتان را داشته باشید.با قوانین خودتان اداره اش کنید.روز و شبش را
خودتان اندازه بزنید و چهارچوبش را خودتان تعیین کنید.دلتان کشید برایش
چهارچوب نسازید حتی!ولی نه...بدون ِ چهارچوب که نمیشود.دنیایتان هرچقدر هم
کوچک،خوب است که حد و مرز داشته باشد.خوب است این مراقبت ها که حواست باشد
حتی در دنیای خودت هم پا فراتر نگذاری از بعضی باید ها و نباید ها.دنیایتان
را که ساختید،بگذاریدَش یک گوشه.نباید از دنیای همگانی کنار کشید.باید
ماند و دنیاها را موازی پیش برد.حتی درست نیست که برای هرکدام "سهم ِ بودن"
تعریف کرد.که فرضا بگویی از ده تا،هفت تایش را توی دنیای همگانی می مانم و
سه تایش را در دنیای خودم سیر میکنم."سهم ِ بودن" ثابت نیست و بسته به
شرایط،تغییر میکند.حتی گاهی ممکن است " سهم ِ بودن" َت را،تماما،از یکی
دنیاها بگیری و خودت را غرق کنی در دنیایی دیگر.موقتیست ولی...یعنی خوب است
که موقتی باشد.
برای دنیایتان آدم نسازید ولی.آدم ها را از دنیای
همگانی بیاورید به دنیای خودتان، نه همه شان را...این قوانین ِ شما هستند
که تعداد ِ آدم های دنیایتان را تعیین میکنند.قوانینتان را بزنید زیر
بغلتان و بگردید لابلای آدم ها و بعد دست ِ شبیه ترینشان به خودتان را
بگیرید و بیاورید بگذارید وسط ِ وسط ِ دنیای شخصیتان.دنیایتان را شلوغ
نکنید و در پیدا کردن ِ آدم ها صبور باشید.گاهی ممکن است این روند،سال ها
زمان ببرد.
دنیایتان را که ساختید،آدم های دنیایتان را که پیدا
کردید،دیگر رویای دست نیافتنی معنا ندارد.شما دنیای خودتان را دارید.دنیایی
که همه چیزش،همه چیز ِ همه چیزش،به میل خودتان پیش میرود.رویا از این
واقعی تر؟
سازی جان کجایی نیستی که بریزمت روی عمیقترین زخمم
نیستی که نمیرم
نیستی ...
از اینهمه زخمهای خالی، نه
از اینهمه که نیستی
مُردم ..
دست ِ خودم را بگیرم ببرم آرایشگاه.بدهم ابروهایش را تمیز کنند.ببرم لابلای نیمکت های پارک بچرخانمش.دانه دانه نقل بیندازم دهانش.بند کفش هایش را محکم کنم.شالگردنش را سفت بپیچانم دور گردنش.روسری اش را بکشم جلو تا سوز نرود لای موهایش.عینکش را روی قوس بینی اش جابجا کنم.انگشت میانی دست ِ چپش را ببوسم تا زودتر خوب شود.با سنگفرش های خیابان برایش فال بگیرم که اگر فرضا قدم بیست و هشتم،روی مرز ِ سنگفرش ها نبود،دنیا به زودی برایش لبخند میفرستد و بعد قدم هایم را طوری تنظیم کنم که قدم ِ بیست و هشتم،مرز ِ سنگفرش ها را رد کند و آنوقت،با شوق،منتظر بمانیم تا دنیا برایمان لبخند بفرستد...
دست خودم را بگیرم و ببرم سوز و سرمای شهر را نشانش دهم.یادش بیندازم که سردتر از دست ها و نگاه ها و واژه ها و روز ها و شب های او هم پیدا میشود.به گوشش بخوانم که باید کسی را،جور ِ دیگری،دوست داشته باشد و این همه دوست داشتن ِ یک جور ِ یک رنگ،کم کم تغییر شکل میدهد و چه بسا بشود دوست نداشتن.دونه به دونه دخترها را نشانش بدهم و بگویمش از بین این همه،شاید تنها کسی باشد که میتواند با سنگفرش های خیابان فال بگیرد و همین یک دلیل کافیست تا هوای خودش را،هوای خودش را و تفاوت هایش را،بیشتر داشته باشد.
دست خودم را بگیرم و ببرم دور تا دور شهر بچرخانمش تا شاید عاقبت جایی را پیدا کنیم برای تعمیر چشم هایش.آخر این روزها زیادی دارند چکه میکنند...