دارم حوادثِ کمرمقِ سالِ 92 را مرور میکنم. سالی که فروردینش با یک سفرِ کوتاهِ 7روزه به مشهد آغاز شد و اردیبهشتماهش به من یاد داد که چهقدر از پنهان کردنِ حقیقت بیزارم و چهقدر دلم نمیخواهد ساده فرض شوم و همین موضوع به قطعِ ارتباطم با یکی از دوستانِم انجامید. همهی کتابهایی که از نمایشگاهِ کتاب خریدم را هنوز تمام نکردهام. خواندنِ تنها 31 کتاب در سال 92 بدترین آماریست که از خود بهجا گذاشتهام و از بابتش حسابی شرمسارم. چند تا از 63 فیلم خریداریشده در خردادماه هنوز هم دیدهنشده باقیست، اما در مجموع دیدنِ 75 فیلم در یک سال رکوردِ خیلی بدی نیست!
تابستان با سفر شمال آغاز شد. رفتیم به یکی از شهرهایِ مازندران و چند روزِ آرام و بیدغدغه را در نزدیکیِ دریا گذراندیم. از مدتها قبل منتظر اکرانِ "گذشته"ی فرهادی بودم که این اتفاق افتاد و خوشحالم کرد. مهمتر از آن لحظهشماریام برایِ "پیش از نیمهشب" و لذتِ وافری بود که از دیدنِ چندینبارهاش بردم.یکی از دوستِانم بعد از 5سال بچه دار شد و این شاید بهترین اتفاقِ سال بود برایم.
در نیمهی سردِ سال، برادر کوچکم به ارزویش رسید و عنوان نخبه گرفت.ما خانوادهی آرامی داریم. اهل جار و جنجال و داد و بیداد نیستیم. هیجانِ خانوادهی ما زیاد نیست. ساکت و سربهزیر و سربهراه و صبوریم. ما آدمهایِ اهلِ مسیرِ مستقیمیم. ما حتا تجربهی خلافهایِ کوچک را نداریم. البته که خدا را شکر. خدا را هزار مرتبه شکر. فهمیدم یکی از دوستانم میخواهد تمرینِ شعر کند، شعرهایش را برایم فرستاد و من نظرم را برایش گفتم. .دوستانم ادامه تحصیل دادند هرچند این همهی آن چیزی نیست که انتظارش را داشتهاند و برایش زحمت کشیدهاند. دغدغهی آنها همیشه همراهم بوده است. پس از سالها موفق شدم تنبلی را بگذارم کنار، بروم کار اداری دانشگاهم را انجام دهم. سفر به یک شهر کویریِ زیبا و دیدنِ یکی از مهربانترین دوستانِ قدیمیام و یک عالمه خاطرهبازیِ قشنگ حالم را خوب کرد. پس از مدتها تحقیق و پژوهشِ طاقتفرسا چشمهایم را عمل کردم و پس از سالها توانستم دنیا را بدونِ رفیقِ صمیمیام -عینک- ببینم! هنوز هم هیجان لحظهی نخستِ بعد از عمل را تویِ قلبم احساس میکنم. بعد از دو ماه و در روزهایِ پایانیِ مرداد ماه چشمهایم بیست شد و این بهترین چیزی بود که توانستم از سال کمرمق و بیحوصلهی 92 بگیرم. 27 شهریور اخرین دوست صمیمی ام را نیز از دست دادم..
اما در سالِ 92 پس از سالها عضویتِ بیاثر و تفننی در بلاگفا، خیلی اتفاقی تصمیم گرفتم که فعالیتم را به طور جدی دنبال کنم. نمیدانم چه شد که دلم خواست بیشتر بنویسم و حرفهایِ آدمهایِ بیشتری را بخوانم. دوستانِ خوبی پیدا کردم؛ چه آنهایی که وبلاگ دارند و میتوانم بخوانمشان و چه آنهایی که هیچ آدرسی از آنها ندارم و حتا، حتا آنهایی که همچنان خاموش میآیند و میروند.
هنوز نمیدانم برایِ سالِ 93 چه چیزهایی میخواهم و چه برنامههایی را باید دنبال کنم. هنوز نتوانستهام بنشینم و با خودم خواستههایم را مرور کنم. یک چیزهایِ مبهمی تویِ ذهنم است و خلوتی میخواهم تا مدونشان کنم و برایشان نقشه بکشم. هرچه هست میدانم که از روزهایِ تکراریِ 92 دلخورم، از راههایِ تکراری و ملالانگیزی که هر روز رفتهام و تغییری در آن ندادهام، از اینکه هر روز صبح با یک شیوه و حالت تکراری بیدار شدهام، از یک مسیر تکراری رفتهام و عصر همان مسیر را برگشتهام. از هرچه که میتوانستم ببینم و ندیدم، از هرچه که میتوانستم بگویم و نگفتم، از هر جایی که میتوانستم بروم و نرفتم، از هر چیزی که میتوانستم یاد بگیرم و نگرفتم، میتوانستم تجربه کنم و نکردم، میتوانستم بخوانم و نخواندم، میتوانستم بنویسم و ننوشتم. دلخورم از خودم، بابتِ هر آنچه که میتوانستم باشم و نبودم، و نیستم...
دلخوریها را باید کنار گذاشت. باید دیدهبوسی و آشتی کرد. باید خندید و راه افتاد. باید سفرِ هیجانانگیزی باشد روزها و لحظههایِ 93............
نگاه تو می آید
صدای تو می آید
دستم را می گیرد
می برد به باران
به شب
وسط آبهای شور
شاهرگِ زمین
زنگ ساعت هم بود
کلید لرزیده توی قفل هم بود
اتاق لرزیده
از لای درز هم بود
چهار ستاره
چهار گوشه ی آسمان
چای هم بود
چراغ سبز هم
چشم بسته
باز
بسته
باز می کنم
از چهار راه می گذرد
عطر تو ..
تو اینجایی !
کنار دستم ..
شانه به شانهی زندگیام
تو اینجایی !
لابه لای زبان گنگ این حروف ..
در فاصلهی بین سطرهایم ..
در ابتدای هر بند، لبخند به دست نشستهای !
تو اینجایی !
مابین مکالمات روزمرهام ..
با اساماسها میروی و بر میگردی !
تو اینجایی !
با من ،
با انرژی دستانم ،
با هیجان صدایم ،
با لایههای وجودیام ،
در هم آمیختهای !
آنچنان که ندانم من توام یا تو من !
تو اینجایی !
داخل جیبهایم ..
در همین فنجان چای
شیرینی قند از توست !
تو اینجایی !
تو را ببینم ؛
میبوسم
نوازشت میکنم
برایِ تو خواب تعریف میکنم
تو را ببینم، بغل میکنم