هرچه فکر میکنم میبینم تو آنقدر واضح و بدیهی و نزدیک و جداییناپذیر، در من حضور داری که هرگز نمیتوانم به نبودنات یا جایگزین کردنات با کسِی دیگر فکر کنم. نه، گزینههایِ رویِ میزِ من هیچ کدامِ اینها نیست. اصلن بعضی چیزها قابلِ مذاکره نیست، محلِ مناقشه نیست. بعضی چیزهای بدیهی و خدشهناپذیر. تو از بدیهیاتِ خدشهناپذیرِ منی! که در موردِ تو نمیشود مذاکره کرد؛ نه با مادر، نه با پدر، نه با عقلِ خودم، نه با هیچ آدمِ عاقلِ و مشفقِ دیگری، نه با نمایندگانِ بلندپایهی 5+1، نه با هیچ ابرقدرت جهانی و حتا ماوراء جهانی. میخوام گریه کنم. در آستانهی اینم که گریه کنم. باید گریه کنم حتا. اشکام تا رویِ مژههام سرازیر شدهن و به زور نگهشون داشتهم همون جا که سر نخورن، که پایینتر نیان. کاشکی میشد عینِ این فیلمایی که تصاویر رو به عقب برمیگردونن، کاشکی میشد آدم هر وقت خواست اشکاشو برگردونه عقبِ عقب، بچپونشون تویِ غدد اشکی. کاشکی امشب انقدر دلم نمیخواست که گریه کنم. کاشکی لااقل میتونستم که جلویِ گریه کردنم رو نگیرم. کاشکی میتونستم راحت و بیدغدغه بشینم گریه کنم. نه، نباید گریه کنم؛ چون حوصله ندارم که فردا جوابِ صد نفر رو بدم "چی شده؟ چشات خیلی قرمزه. یه کاسهی خونه. چته؟ گریه کردی دیشب؟ چرا گریه کردی؟ کی دلتو شکسته؟ پشتِ پلکات ورم داره. کی دلتو شکسته؟" حوصلهی این سوال و جوابا رو ندارم. حوصلهی دیدنِ قیافههایِ علامت تعجب و سوالِ آدما رو ندارم. وگرنه مینشستم سیرِ دلم گریه میکردم. نه اصلن چیزیم نیست. حالم خوبه. تا همین الآن داشتم برنامهی نود میدیدم. نشون به اون نشون که صحبت از اون دو میلیاردی بود که وزارت ورزش قرار بوده بده به باشگاه پرسپولیس و نداده! اما تعجبی نداره. آدمی که تا الآن داشته نود میدیده، حالا نشسته اینجا و بدجوری گریهش میاد. هیچیش نیست. حالش خیلی خوبه. فقط دلتنگه. زیاد دلتنگه. آدمی هم که دلتنگه حتا تویِ اوجِ شادی، وسطِ مجلسِ عروسیِ عزیزترین کسش، زیر دوشِ حموم، در حالِ کتاب خوندن، در حالِ لیس زدنِ بستنی، در حالِ دیدنِ خلبازیایِ لورل و هاردی، در حالِ سرخ کردنِ سیبزمینی، پشتِ چراغ قرمز، در حالِ عبور از خط عابر پیاده؛ آدمی که دلتنگه میتونه و ممکنه در هر وقت و حالتی بزنه زیرِ گریه. به شرطِ اینکه نگرانِ این نباشه که فردا صد نفر استنطاقش کنن. آخ، که چهقدر دلم برایِ عینکم تنگ شده. همیشه همه چی رو میپوشوند. نمیذاشت کسی ازم این سوالا رو بپرسه. رفیقِ بامرامی بود. رازامو پشتِ سرش قایم میکرد و نمیذاشت کسی دستش بهشون برسه. به زور دارم سعی میکنم سیلِ اشکامو برگردونم پشتِ سد. بچپونمشون تویِ غدد اشکی... دارم سعی میکنم و همزمان به احتمالِ پلکهایِ ورمکردهی فردام فکر میکنم... به جوابی که ندارم تا به آدما بدم...
تو که می خوانی
بدان که هنوز دوستت دارم
و به خاطر توست
که هنوز می نویسم
روزی که جهان خواست بایستد
بگو به گونه ای از چرخش بماند
که من
در نزدیک ترین فاصله
از تو مرده باشم . . .