
گاه پریشان تر از این ها شدم
از همه جا رانده ی دنیا شدم
" ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام "
داشتم فکر میکردم که من ذاتن و کلن آدمِ امیدواریام،
و هیچ جورِ دیگری هم نمیتوانم باشم. میدانید، امیدواری انگار تویِ خونِ من است!
تویِ لبخندی که در بدترین شرایطِ زندگیام میزنم! تویِ حرفهایِ امیدوارانهای که
صبح تا شب تحویلِ خلقالله میدهم و برایم مثلِ روز روشن است که گاهی وقتها از تهِ
دلشان حسابی به حرفهایم پوزخند میزنند. من همیشه امیدوارم و هیچ وقتِ خدا هم نمیدانم
چرا و به چه چیزی دقیقن امیدوارم؟ امید همینجوری الکی تویِ خونِ من است. تویِ
خندههایِ تا بناگوشم؛ وقتهایی که به شدت له و لوردهام! یک چیزی شبیهِ آقایِ
همسادهی کلاه قرمزی که موقعِ حرف زدن از همهی بدبختیهایِ بزرگش ریسه میرود و نمیتواند
جلویِ خندهاش را بگیرد. من امیدوارم؛ به کسی که نمیدانم کیست. به چیزی که نمیدانم
چیست. من به چیزهایِ کوچک و بیاهمیت و حتا مسخرهای امیدوارم. من به یک نقطهی کوچکِ
نامعلومِ کمابیش روشن در منزویترین گوشهی قلبم امیدوارم. من همینجوری الکی الکی
امیدوارم و اصلن نمیدانم به چی؟ من به کیکِ توتفرنگی، شکوفههایِ گیلاس، کانالِ
کولر، من به ترکِ دیوار هم حتا امیدوارم. من گاهی به طرزِ احمقانهای امیدوارم و
اصلن هم برایم مهم نیست که این امیدوار بودن از هر زاویهای که نگاهش کنی، مسخره
به نظر میرسد. من همیشه امیدوارم و اگر دوزِ بدبینیِ یک آدمی کمی بالا باشد بهراحتی
میتواند این امیدوار بودن را به سادهلوحی تعبیر کند. من امیدوارم و مسوولیت این
امیدوار بودن را میپذیرم، چون امیدوار بودن تویِ خونِ من است و نمیتوانم وانمود
کنم که جورِ دیگری هستم. شاید خندهدار باشد، ولی همین است که هست. اصلن میتوانیم
دورِ همی به این مسالهی بغرنجِ مسخره همینجوری تا فردا شب بخندیم. من ناامید نمیشوم.
حرفی نیست...
منی که عاشق سکوت و آرامش بودم
منی که مسیرم را از هر چه ازدحام کج می کردم
منی که از ناشناخته های پوچ بیزار بودم،
حالا با تو
عاشق قدم زدن در خیابان های پر رفت و آمد و غریبم !
سازی جون حتی سکوت توی چشمهایت هم آرامم می کند
.این همه شعر نوشتم
آنچه می خواستم نشد ..
زمزمه کردم
ورد خواندم
فریاد کشیدم
نشد آنچه می خواستم ..
پاره کردم
آتش زدم
دوباره نوشتم
نشد ..
منهای گل
منهای حضور زنان
منهای ساز ، موسیقی، عطر
منهای نام علی و فاطمه
خدا را در خانه خودش
غریبانه یافتم ..