تا دستِ تو را
به دست آرم
از کدامین کوه
میبایدم گذشت
؟؟؟
تا بگذرم...
دخترها یکی یکی میآیند و برای بیست و چهارم مرخصی میگیرند. امروز پایِ برگهی سومین نفرشان را که امضا میکردم پرسیدم: "تو هم داری میری همونجا؟" و منظورم جایِ مشخصی نبود. منظورم رفتن به مراسم اعتکاف بود. سه تا از دخترهایِ خیلی کوچکتر از من دارند برایِ چندمین سالِ پیاپی میروند اعتکاف و من حتا یک بار هم به این ایده فکر نکردهام که آدم میتواند برود اعتکاف هم! ما آدمها حتا اگر از یک دین و ملیت هم باشیم، ایدههایمان با هم خیلی متفاوت است! من اگر میتوانستم بیست و چهارم را مرخصی بگیرم، قطعن میرفتم سفر و نمیتوان گفت که کدامشان بهتر است! یادم میآید یکی از دخترها پارسال که از اعتکاف برگشته بود خیلی مبهوت آمده بود پیشِ من که: "خانوم فلانی نمیدونم چرا، نمیدونم به چه دلیل عینِ این سه روز هر بار که سر بلند میکردم برایِ دعا کردن، شما میاومدین تویِ نظرم؟ چرا؟ آخه من دوستایِ خیلی نزدیکی دارم. همکارایِ خیلی صمیمیتری دارم! چرا شما همهش جلویِ چشمم بودین؟ خیلیا بهم گفته بودن التماسِ دعا، شما حتا این رو هم نگفته بودین... پس چرا؟ خیلی برام سواله. خیلی..." من جوابی برایش نداشتم. امسال که برگهی درخواست مرخصیاش را داد دستم، خندیدم و گفتم: "نکنه امسالم مثِ پارسال بشی؟ هی من بیام جلویِ نظرت..." گفت: "اتفاقن پنجشنبهای که شبش لیلهالرغایب بود ما رو از طرف یه جایی بردن مزار شهداء. خیلی دلم گرفته بود. رفتم نشستم سر مزار یکی از شهدائی که خودم چند وقت پیش سنگ قبرش رو رنگ کرده بودم. اونجام تا اومدم برایِ دلِ گرفتهی خودم دعا کنم شما اومدین جلویِ نظرم. شبش هم که لیلهالرغایب بود باز شما اولین کسی بودین که اومدین تویِ نظرم. انقد این موضوع واسم سوال بود که رفتم از یکی از اساتید معنویم پرسیدمش. بهش گفتم یکی هست که اصلن هم باهاش صمیمی نیستم، اصلن هم بهم نمیگه التماس دعا، ولی تا تویِ موقعیت دعا قرار میگیرم اولین کسیه که میآد جلویِ نظرم. چرا؟ استادم گفت این آدم یه خواستهی خیلی بزرگی داره. یه چیزی خیلی براش مهمه. برایِ یه چیزی خیلی دعا میکنه، ولی به هر دلیلی هنوز دعاش مستجاب نشده. شاید خواستهش اونقدر بزرگه و رسیدن بهش اونقدر سخته و خودش هم اونقدر مصرانه اونو میخواد که کائنات وسیله میشن و به دل دیگرانی که تویِ موقعیت خاص دعا هستن میندازن تا براش دعا کنن. گفت اینا همهش کار کائناته. کائنات میخوان کمکش کنن." دخترک اینها را میگفت و من لبخند میزدم. بعد پرسید: "واقعن اینجوریه خانوم فلانی؟ شما یه خواستهی خیلی بزرگی دارین که مصرانه براش دعا میکنین؟" گفتم: "آره." گفت: "خیلی بزرگه؟" گفتم: "واسهی کی؟ واسهی من آره خیلی بزرگه. ولی واسهی خدا یه سرِ سوزنم نیست!" از دخترک که جدا شدم، وقتی که آمدم نشستم پشتِ میزم، داشتم به این فکر میکردم که من هیچ وقت اعتکاف نرفتهام، مزار شهداء به تعدادِ انگشتانِ یک دستم، و امسال هم لیلهالرغائب هیچ آرزویی نکردم. ولی مدتهاست که هیچ شبی را بدونِ اشک سر رویِ بالش نگذاشتهام...