به نظر تو ممکن است مردی،زنی را ببوسد بی آنکه او را دوست داشته باشد؟
= تمام مردهایی که اینکار را میکنند ، همان لحظه، آن زن را دوست دارند.اگر نداشته باشند ، خودشان را وادار به چنین کاری نمیکنند.همان موقع مردها خیلی پراحساسند، اما فردای آن روز میتوانند آدم دیگری بشوند.چیزی که زن ها نمی بینند یا نمیخواهند ببینند. فکر میکنند آنها هم مثل خودشانند که ساعت ها توی ذهنشان با این چیزها ور بروند و اسیر بشوند.برای مردها یک بوسه ، فقط یک بوسه است ولی زن ها شصت تا چیز دیگر از آن میسازند.
ترلان/فریبا وفی
این جا زمین لرزید
آن جا سیل آمد
جایی دیگر سونامی .
نکند اخم کرده ای
که حواس خدا اینقدر پرت است ،
و من اینقدر نگران ..
واسم نقاشی بکش.
= چی دوست داری؟
+ اوممممممم....
= خونه؟کوه؟درخت؟ مامان؟ بابا؟ چی دوست داری؟
+ خدا نقاشی کن
= خدا چه شکلیه؟
+ یه مرد با سیبیل !
= مرد ِ مهربونه؟
+ مهربونه...
= چرا؟
+ آخه وقتی غذامو میخورم،منو بزرگ میکنه.ببین دستم تا کجا میرسه
و این روزها گرچه رسم است از یاد بردن اما من تو را خوب حفظم... با احترام...سازدل
پنجشنبه سه هفته قبل بود.یادت است؟ تو آمدی" سر قرار.زودتر از همیشه...نگران بودی و هیجان زده.نگران شدم و هیجان زده.گفتی که باید بروی،که خیلی وقت پیش ها باید میرفتی" خسته ای.گفتم که خیلی ها رفتند.آنها به جای تو . گفتی که هرکس به جای خودش. گفتم که نبودنت را تاب نمی آورم.گفتی که اولین کسی نیستی که نبودن محبوبش را تاب نمی آورد.گریه کردم.التماس کردم.به هق هق افتادم.لبخند زدی و نوازش کردی و گفتی که باید بروی . چاره ای نبود.تصمیم به رفتن گرفته بودی و باید میرفتی. از زیر قرآن که ردت کردم،گفتی که پنجشنبه می آیی...
از آن روز،هر روز ِهفته رابه امید پنجشنبه زندگی کردم تا شاید بیایی.حدس میزنی چندتا پجشنبه برای من گذشته؟ صدتا...هزارتا...هزار و سیصد و شصت و هفت تا پنجشنبه آمدند و رفتند و تو نیامدی و من باز هم،هر پنجشنبه حیاط را جارو زدم،، لب هایم را قرمز کردم،میان موهایم عطر پاشیدم و بخاطر تو،ماست و خیار را پر کردم از نعناع و سیب زمینی سوخاری خریدم و منتظرت ماندم"در ورودی حافظیه... هر بار که تلفن زنگ میخورد ،قلب من میریخت پایین و آن لحظه که با حجم سرد ِ نبودنت در پس ِ هر دیلینگ دیلینگ تلفن،قلب بی قرارم را از کف حافظیه جمع کردم و به امید پجشنبه بعدی،نفس هایم را شمردم.
امروز هزار و سیصد و شصت و هفتمین پنجشنبه نبودنت بود.مثل همیشه حیاط را جارو زدم،،لب هایم را قرمز کردم،لابلای موهایم عطر پاشیدم و ماست و خیار را،بخاطر تو پر کردم از نعناع.تلفن زنگ خورد و نه تنها قلبم،که همه وجودم ریخت پایین.صدای تو نبود ولی صدا، خبر از منتظر ماندنت میداد. چادر سر کردم و همه راه را به امید ِ دیدنت،بوییدنت، در آغوش کشیدنت،به امید دوباره داشتنت دویدم...
حوالی عصر بود که رسیدم خانه.،عطر موهایم پریده بود،حیاط به من دهن کجی میکرد،این خانه با من بیگانه بود و من با خودم بیگانه تر.پیر شده بودم. به اندازه هزار و سیصدو شصت و هفتمین پنجشنبه نبودنت
راست گفته بودی دوست من" تو پنجشنبه آمدی,ولی پیچیده در
کفن سرخ و سفید و سبز...
بازمیگردی،
اما آنقدر دیر
- مثلن در یک زندهگیِ دیگر -
که پرندهای شده باشم
دوباره سرگردانِ جفت خویش!
علاقه ام
زیر رادیکال
چه معصومانه دست و پا میزند
و نفرتت
زیر توان
چه پرتوان می شود
اما بازهم امید باقیمانده است
در ریاضی
گاهی دو بعلاوه دو می شود پنج..!!
هرجا را می نگرم
کلوزآپ ِ من است
و خدایی که عکس می گیرد
شاید برای یادگاری..
ناچارم روزی چندین بار بگویم:
سیـــب!
تا به حال کسی
تو را با چشم هاش نفس کشیده؟
آنقدر نگاهت می کنم
که نفس هام
به شماره بیفتد
بانوی زیبای من!
جوری که از خودت فرار کنی
و جایی جز اغوش من
نداشته باشی
زندگی بعداز تو را آن بی گناهی که تنش
نیمه جان ماندست روی دار میفهمد فقط
...
حرف دکترها قبول آرام میگیرم ولی
حرف یک بیمار را بیمار می فهمد فقط
تنشه ی یک لحظه دیدار تو ام...حال مرا
روزه داری لحظه ی افطار می فهمد فقط
درخت کوچک تنها به باد عاشق بود و باد بی سرو سامان و باد سر گردان باد تنهاست و هر چه را بیشتر می خواهد بیشتر از خود دور می کند...