دلت تنگ یک نفر که باشد
تمام تلاشت را هم که بکنی تا خوش بگذرد
و لحظه ای فراموشش کنی فایده ندارد...
تو دلت تنگ است...
دلت برای همان یک نفر تنگ است...
تا نیاید...
تا نباشد...
تو هنوز دلتنگی !!!
دلت تنگ یک نفر که باشد
تمام تلاشت را هم که بکنی تا خوش بگذرد
و لحظه ای فراموشش کنی فایده ندارد...
تو دلت تنگ است...
دلت برای همان یک نفر تنگ است...
تا نیاید...
تا نباشد...
تو هنوز دلتنگی !!!
کارگر خسته ای سکه ای از جیب کت کهنه اش درآورد تا صدقه دهد ، ناگهان
جمله ای روی صندوق دید و منصرف شد ،... صدقه عمر را زیاد می کند .
من بازنشسته شدم
و نمیدانم چرا عشق بو ندارد...
اصلا ندارد!
و به این نتیجه میرسم
که بوئی که مرا به فصلی از عمر
/به جوانی/
به شیدائی و شوریدگی میداشت
بوی همان فصل / بوی جوانی بود....
و حالا در به در سر اندر پی همان بو
همان که تا به انسوی حصاران دیارم کشاند هستم
اما دریغ و درد که از ان نغمه ها خبری نیست.....
گوشم به حسرت سمع ترانه های عشق
در به روی هر صدائی بست.....
و من نشسته ام و مشق حسرتهای خود را رج میزنم....
من بازنشسته ام
مرا دوست داشته باش،
امــــــا؛
تجربه ام نکن . . .
... ...
برای آموختن، ابزار مناسبی نیســـــتم...
محکم تر از آنم که برای تنها نبودنم انچه را که اسمش را غرور گذاشته ام برایت
به زمین بکوبم...
احساس من قیمتی داشت که تو برای پرداخت ان فقیر بودی...!!!
.
چه حقیر و کوچک است آن که به خود مغرور است چرا که نمیداند
بعد از بازی
شطرنج شاه و سرباز همه در یک جعبه قرار می گیرند...
تمام تنش سیاه و کبود بود
تنها صورتش مثله پنجه ی آفتاب می درخشید،
او
به جز شبهای جمعه
بزرگ شده ایم و نشانه ی آن ؛ خبرهای گاه و بیگاهی است که دلمان را به درد می آورد ، دگرگونمان می کند و بهت زده بر جای می گذارد مایی را که تا دیروز در کوچه پس کوچه های زندگی به تنها چیزی که نمی اندیشیدیم ، بازی سرنوشت و دست روزگار بود . بزرگ شده ایم رفیق ، بزرگ...........
عشق آن نیست که تو را آنگونه نگاه دارد که همیشه بوده ای ، عشق آن است که تو را آنگونه سازد که هیچگاه نبوده ای .
آن وقت که هر چه گرد انسان است پیوسته دوست را به یاد وی می آورد...
آن وقت که انسان در محیط آشنایی که با دوست به سر برده است٬ تنها می ماند.
/ ژان کریستف/ رومن رولان/ ترجمه ی م.ا. به آذین/