پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

هوشیار


لعنت به فرصت، که خدا هیچ وقت آن را برای داشتنت به من نداد...

"محمدصادق رزمی"

هوشیار


  وسط  ِ  این  هق هق های  ِ  لعنتی ...

                    یک لعنتی تری  باید  باشد  که  آدم  او  را  به نام  ِ کوچک  صدا  کند  ...

                                         .

                                         .

                                         .

                    که  نیست  انگار ...

          

هوشیار


نمی توانیم بدون اینکه مشعل خودمان را روشن کنیم  مسیر شخصی دیگر را روشن نماییم.



هوشیار


میدانم که چه روزگاری داری
حقیقت را از ما
پنهان کرده اند
اما یک چیز را
فقط یک چیز را
نمی توانندکتمان کنند
حدس میزنی که چیست ؟
دروغ ؟
بله ، دروغ را
دوستی هامان را
و عشق هامان را نیز
نمی توانند کش بروند .
« خسرو گلسرخی »

هوشیار


رنـگـــ  از روی تـو پـریــــــد

مسـتی از ســـــر مـن ،

صفـحـــــه ی دوم شــناسنـامــه ام رسـمـی شــد

نـرسـیــــده به مـهــــر رای هــای نـداده ،

ایـن بـهـــانـه هـم تـزئـینــــی اسـتـــــ

مـن ، تـو بـــــوده ام از پـیـشـتــــــر هـا ،

حــالا حــرفـــــم بــه جـهـنــــــم

خـــودم کـه قـضــــــا نـشـــــده ام

هـنـــــوز هـم از مـتـــــرو دربـســـت مـی گـیـــــرم بـرای

                                 فــــــــردوس

هوشیار


دلم می خواست پاهایم در کفش های زنانه ی آن دوران ، لق نزند ، مثل آدم راه بروم،
نمی شد!
دلم می خواست لباس تور دار خواهر بزرگ ترم اندازه ام شود،
نمی شد!
دلم می خواست سوادم به فرمول های آلفا و بتا دار و توابع سینوسی توی کتاب های دختر خاله هایم قد بدهد،
نمی داد!
دلم می خواست وسط جر و بحث های آدمها قدی علم کنم ، صدایم را بشنوند ،
نمی شد!

دلم نمی خواست بابا بگوید بیا روی پاهایم بنشین،

می گفت!


راستی، من چند وقت است روی پاهای بابا

ننشته ام؟

هوشیار


ناراحت کردنم، استعداد می خواهد. هر کسی اصولا آنقدر ارزش و اهمیت ندارد، که به خاطرش داغ کنم!

اگرهم روزی داشته، دیگر ندارد. آدم ها که وحی منزل نیستند؟!

بروید مردم، خدا روزیتان را جای دیگر حواله کند!


هوشیار


آقا یه سوال! چرا قالب وبلاگ همه مشکیه؟!  کلاس داره ؟

بابا این همه رنگ آخه!

کور شد چشم تو این تاریکیا !

هوشیار


بین خودمان بماند!

تمام راهی را که تا اینجا آمدم،

برایت علامت گذاشته ام!

می دانم روز پشیمانی 

ممنونم می شوی 

که به فکرت بوده ام!


هوشیار


گفت و رفت و مرا تا توانست از سر راهش کنار زد،
و هیچ گاه باورش نشد 
که من هنوز
 با همین چهار جمله ی کوتاه، 
درگیرم!

هوشیار


دلتنگ که می شوم، 

غصه می خورم! 

غر غر می کنم!

دلتنگ که نمی شوم،

دلم برای دلتنگی تنگ می شود!!


تکلیف من و دلم را کسی هست کمک کند ، روشن کنیم؟!

هوشیار


یک کاری باید بکنم که حساب روزها قدری از دستم برود! اینهمه هوشیاری تیز و محکم را ، در این زمینه، نمی پسندم!

راهی برای گیج شدن سراغ ندارید؟!

هوشیار

هست َم ... ،

                                  فقط  به  عنوان  ِ  ضمیر ِ  متصل ِ  فاعلی  امّا ...

        

هوشیار


هی هیچ روی هیچ
هی هیچ
روی هیچ
.
تمام عمر
سرگرم لگو بازی ی کودکانه ای بوده ایم
/.

هوشیار


صبح جمعه است، دارد می‌شود ظهر جمعه، بیدار شده‌ام به خاطرش... می‌دانید به خاطرش یعنی چه؟ به "خاطر"ش... هیچ کاری نکرده‌ام، همه هنوز خوابند، همیشه من اولی بیدار می‌شوم، اجاق را روشن می‌کنم، کتری می‌گذارم، تا آب جوش بیاید بدوبدو مسواک می‌زنم، هول‌هولی با حوله صووووووورتی‌ام صورتم را خشک می‌کنم، صورتم بوی صابون بچه جانسون می‌دهد، می‌روم چای درست می‌کنم، موهای کوتاهم را با گیره‌ای، کش‌مویی، خودکاری، چیزی می‌زنم بالا، در یخچال را باز می‌کنم، از سرماش می‌گویم: وووووووی! قرمزترین گوجه‌ها را از کشو برمی‌دارم، با تخم‌مرغ‌ها حرف می‌زنم، توی دستم می‌گیرم تا گرم بشوند، بعد توی نور نارنجی چراغ هود املت درست می‌کنم، چای درست می‌کنم، نان گرم می‌کنم، مامان را بیدار می‌کنم، چراغ‌ها را روشن می‌کنم، تلویزیون را روشن می‌کنم، می‌خندم، جمعه‌بازی می‌کنم... امروز املتی و حتی نیمرویی در کار نیست، چای درست نکرده‌ام، کتری سرد روی اجاق خاموش بی‌کار است، حتی قرص صبحم را نخورده‌ام، بگو حتی یک چکه آب... فقط به "خاطر"ش نشسته‌ام...

 

هوشیار

پشت این عکس

نمی تواند دیوار باشد

من پشت این عکس

با تو قدم زده ام.


کامران رسول زاده

هوشیار


زیر عنوان کتاب نوشته شده بود: زنده نگه داشتن عشق و دوستی در روابط متعهد و پایدار. من داشتم لغت به لغت روی کتاب کار میکردم. تا آن موقع بحث زنده نگه داشتن را خوانده بودم و تازه داشتم وارد بحث عشق میشدم. از این نگران بودم که وقتی به بحث روابط متعهد و پایدار برسم راههای زنده نگه داشتن را فراموش کرده باشم.


هیچ کس مثل تو مال اینجا نیست/ میراندا جولای/مترجم: فرزانه سالمی/نشر چشمه

هوشیار


فرق  ِ متفکر و متعصّب  این  است که  اولی  پُر است از سوال های بی جواب ... ،

              دومّی  پُر است  از جواب های  بی سوال ...

        

هوشیار

تو  فقط  یک کار ِ  انجام نشده  داری ... ،

                               من  به  اندازه ی  ِ  تمام  ِ  عمر ... ،

                               تو فقط باید بیائی ...

                               تا  من  بعد  از  آن  زنده گی  کنم ...

     

هوشیار


دوست داشتم /

یک / خانه داشته باشیم

یک حوض / تو خانومی کنی و من / آقایی کنم ... !




Photo: ‎دوست داشتم /

یک / خانه داشته باشیم 

یک حوض / تو خانومی کنی و من / آقایی کنم ... !

تو / هی ناز کنی ، من نئشگی بار بزنم 

همه ی این ها / را می نویسم/

همه ی این ها / را می دانی/ !

ولی چه فایده / تو آفتاب باشی و من آفتاب گردان /

وقتی / مردمک چشم مردم /

سُنّت ها را فراموش کرده /

از من نشنیده بگیر/

امّا مسئول / همه ی این جنایت ها /

موی سپید / استدلال های / منطقیست !

هزار و یک شب / هزار و یک بار / هزار و یک تار /

تار های / سفیدی که دل بسته اند / به

آفتاب / به احساسات یک/

آفتاب گردان !‎