بـــــــــــــزرگ تـر کـه شـدم
داستـانـی خـواهـم نـوشت کـه کـلـاغ هـایـش قـصـه بـبافـنـد
و آدم هـا را بـه هـــــــــــــم بـرســـــــــــــانـنـد !
آموختهام که وابسته نباید شد
نه به هیچ کسی و نه به هیچ رابطه ای!
این نشدنیترین اصلی بود که آموختم
دیگر نمیتوانم متن های طولانی را
تا آخرش بخوانم
تقصیر خودت بود
آمدی
رفتی ...
به هر چه کوتاه
عادتم دادی . . .
ایمان داشت که جنگل هوایِ ریـه های سرطانی اش را دارد
ایمانش کم نبود . . .
عکس را که دید دق کرد . . .
ایمان داشت !
نمیدانستیم
باید
با چه کسی
ازدواج کنیم
که خوشبخت شویم
در فیلمهای
هالیوودی
دیده بودیم
سه چهار دقیقه
قبل از اینکه
چراغهای سالن سینما
روشن شود
مرد و زن
به هم میرسیدند
چراغهای سالن
که روشن میشد
نه زنی بود
نه مردی بود
زن و مرد
محو شده بودند
ما هراس
داشتیم
اگر عروسی کنیم
و چراغهای خیابانها
روشن شوند
نه ما باشیم
نه عروسمان
مجرد ماندیم.
از مجموعهی «دفترهای واپسین دفتر هفتم به رنگ آبی نیلی»
از انسانهای احساساتی بیشتر بترسید ؛
آنها قادرند ناگهانی ؛
دیگر گریه نکنند ،
دوست نداشتـه باشند ،
آدمیزاد هرگز نـمیفهمد که تا چه اندازه عاشق است ،
مگر زمانی که بکوشد دیگر عاشق نـبـاشد !
" هریت بیچر استو
بـــــــــــــزرگ تـر کـه شـدم
داستـانـی خـواهـم نـوشت کـه کـلـاغ هـایـش قـصـه بـبافـنـد
و آدم هـا را بـه هـــــــــــــم بـرســـــــــــــانـنـد !