پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

موسوی


خودم را زیبا کرده ام
آراسته همانطور که دوست داشتی
خواهی آمد
انگار که هیچوقت نرفته بودی
غرق بوسه ام خواهی کرد
غرق بوسه خواهم شد
و من مثل هیچوقتها
هیچ اعتراضی نخواهم کرد ..

چقدر امروز ... همه چیز ...

مثلِ آنوقتها شده که ... هنوز ... هیچ ... اتفاقی ... نیفتاده بود ..

موسوی


برای دلدارم گنجشکی نقاشی کردم
برایم قفسی کشید
برایش زنی نقاشی کردم
برایم کنده و زنجیر کشید
برایش دریا و افق نقاشی کردم
برایم سدّی کشید
برایش درختی نقاشی کردم
برایم تبری کشید
برایش قلبی نقاشی کردم
برایم اسکناس دلار کشید
برایش ماه را نقاشی کردم
برایم جمجمه و دو استخوان ، نشان مرگ کشید

هواپیمایی کاغذی نقاشی کردم و بر آن بر نشستم و در آسمان اوج گرفتم
دلدارم تفنگی کشید و به سوی هواپیمای کاغذی ام نشانه رفت
آیا دلدارم عزیزترین دشمن من نیست ؟



" غاده السمان "

موسوی


اگر تو نبودی نمیدانم هر روز برای چه کسی مینوشتم

هر جلوه زیبا ناخوداگاه مرا به یاد تو می اندازد

و لاجرم مرا با خود به اوج میبرد

سرنگون میسازد ، میخنداند و میگریاند

ایکاش لا اقل دستم را میگرفتی

تا حرارت عشقم را درک کنی

گرچه میدانم هرگز نمیفهمی چقدر دوستت داشتم

و مشکل من این روزها ، همین است ..


" نزار قبانی "

موسوی


ﻣﻦ ﻫﻨوز
ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ...
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ
ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ.


"راحله ترکمن"

موسوی


آموزگار نیستم

تا عشق را به تو بیاموزم

ماهیان نیازی به آموزگار ندارند

تا شنا کنند

پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند

تا به پرواز در آیند  ...


شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا
خواندن نمی دانستند ..



" نزار قبانی "

موسوی


خورشید را می دزدم
فقط برای تو
میگذارم توی جیبم
تا فردا بزنم به موهایت
فردا به تو می گویم چقدر دوستت دارم
فردا تو می فهمی
فردا تو هم مرا دوست خواهی داشت ، می دانم
آخ ... فردا
راستی چرا فردا نمی شود ؟
این شب چقدر طول کشیده
چرا آفتاب نمی شود ؟
یکی نیست بگوید خورشید کدام گوری رفته ؟


"شل سیلور استاین"

موسوی


هر بار که بازی می‌کردیم

قلب من بهترین جا بود

که خودت را پنهان کنی

مبادا که پیدایت کنم

آخرین بار درش را قفل زدم

تا راه خروجت را ببندم

و اینک سالهاست که در کنج دلم غنوده‌ای

نه تو ذوق فرار داری

و نه من شوق پیدا کردنت

بازی دیگر تمام شد

محبوب من ...



کامبوزیا گویا
کتاب: پنجاه و دو ترانه

موسوی


نمى دانم چه کار باید کنم ؟
آیا باید از سرنوشتى که تو را
در پیش پایم قرار داد قدردانى کنم ؟
همان سرنوشتى که باعث شد
در چشمهایت آب شوم
همان چشمهایى که مرا در دریائى بی قرار غرق
و سیماى تو را بر چهره ام حک کرد
آن گونه که همه تورا در چشمهایم پیدا می کنند
وحروف نام تو را در قلبم جای داد
و عشق تو را در خونم جارى کرد
آآآه عشق من
تو را به خدا به من بگو
آیا بعد از این همه عشق
عاقلانه است که فراموشت کنم ؟


" نزار قبانی "

موسوی


عزیزم!
قلب من رو به تو پرواز می کند!
مرا ببخش!
از این جرم بزرگ که دوستی است و جنایت ها به مکافات آن رخ می دهد،چشم بپوشان.
اگر به تو «عزیزم» خطاب کرده ام، تعجب نکن.
خیلی ها هستند که قلبشان مثل آب یا آتش رفتار می کند.
عارضات زمان، آن ها را نمی گذارد که از قلبشان اطاعت داشته باشند و هر اراده ی طبیعی را در خودشان خاموش می سازند.
اما من غیر از آن ها و همه ی مردم هستم .
هر چه تصادف و سرنوشت و طبیعت به من داده،به قلبم بخشیده ام.
و حالا می خواهم قلب سمج و ناشناس خود را از انزوای خود به طرف تو پرتاب کنم
و این خیال مدت ها است که ذهن مرا تسخیر کرده است.
می خواهم رنگ سرخی شده، روی گونه های تو جا بگیرم.
یا رنگ سیاهی شده، روی زلف تو بنشینم.
من یک کوه نشین غیر اهلی، یک نویسنده ی گمنام هستم که همه چیز من با دیگران مخالف و تمام اراده ی من با خیال دهقانی تو، که بره و مرغ نگاهداری می کنید، متناسب است.
بزرگ تر از تصور تو و بهتر از احساس مردم هستم...
به تو خواهم گفت چه طور...
اما هیهات که بخت من، و بیگانگی من با دنیا امید نوازش تو را به من نمی دهد.
آن جا در اعماق تاریکی وحشتناک خیال و گذشته است که من سرنوشت نامساعد خود را تماشا می کنم...

دوست کوه نشین تو ..

" نیما یوشیج "

موسوی


من گناه زیاد کرده ام

به اندازه ی تمام دختر هایی که دیده ام

تو هم

به خیل گناهان من اضافه شو

-روسری آبی....

گره روسری ات را

محکم نبند

-بگذار رقص موهات- به پایکوبی درآوردم

شاید فراموشم شود

اینجا جهنم است


" علیرضا بهمن زادگان "

موسوی


به ساعت من

تو

تمام قرارها را نیامده ‏ای،

کدام نصف‏ النهار را از قلم انداخته‏ ام...

قرار روزهای بی قراری‌ام !

کجای آسمان ببینمت؟

من از جست و جوی زمین خسته‏ ام...


"کامران رسول زاده

نامی


از فردیت خود دست شستن
با چشم دیگری دیدن
با گوش دیگری شنیدن
دو تن باشی و در واقع یک تن
چنان به هم آمیخته و مجذوب
که ندانی تویی یا دیگری
پی در پی حیران و پی در پی تابنده
به هم فشردن خاک ، دریا و آسمان
و هر آنچه در آنهاست
و خلق موجودی چنان تام و تمام
که بی نیاز از جذب عنصری دیگر باشد
آماده ایثار در هر لحظه
رهایی از شخصیت برای یافتن چیزی ورای آن
معنای عشق همین است ..


" تئوفیل گوتیه "

موسوی


من سنگی بودم
که فکرِ شکستنِ هیچ شیشه یی را در سر نداشت
و بطریِ کوکتل مولوتفی
که آرزو می کرد
شراب را بینِ دو عاشق قسمت کند

اُپرای کارمن زیبا بود
اگر در هر ثانیه
صد نفر در جهان از بی غذایی نمی مُردند
و جنگل، جنگل درخت
قنداقِ تفنگ نمی شد
و هنر برای هنر نیست
وقتی کودکان را
در اینترنت حراج می کنند
و سربازان
شرط سرِ جنینِ زنِ حامله می بندند
و شکم می درند

چه گونه می شود به جاودانه گی اندیشید
وقتی لوله ی تپانچه یی
مدام بر شقیقه ات احساس می شود
و ابداعاتِ شاعرانه چه اهمیتی دارند
وقتی در خاک زمین
یک مین به ازای هر انسان مدفون است

من خو نمی کنم به نظامِ سیرکی که در آن
تنها برای شیرهایی کف می زنند
که به ضربِ شلاقِ رام کننده می رقصند
غرشِ مرا اگر خوش ندارید
به گلوله
پاسخم دهید ..


{ یغما گلرویی }

موسوی


نه زمین‌شناسم
نه آسمان‌پرداز
گرفتارم
گرفتار چشم‌های تو
یک نگاه به زمین
یک نگاه به زمان
زندگی من از همین گرفتاری شروع می‌شود

کاش می‌توانستم ای کاش
خودم را
در چشم‌های تو
حلق‌آویز کنم

"عباس معروفی"

نامی


تو باید باشی‌ !
بگذار بگویند ما دیوانه ایم
بگذار بگوئیم که میگویند ما دیوانه ایم
از عشق می‌‌شود سر سام گرفت محبوبم ... سر سا ا ا ا ا ا ام

محبوبم
نگذار درگیرِ تنهایی‌ شویم
برای نبودن همیشه وقت هست
من زندگی‌ را در چشمان تو دیده ام
نگذار به اسم عشق ما را به تختِ مرگ ببندند
بگذار برای یکبار هم که شده
با دل خوش از این دنیا سیر شویم

محبوبم
بگذار شیفته بمانیم
بگذار شیفته بمیریم


" نیکی‌ فیروزکوهی "

نامی


چقدر خاطره دارم
شنیده‌ام آدم‌ها پیش از آنکه بمیرند
تمام خاطره‌هاشان را دوره می‌کنند
و مرگ چقدر باید منتظر بماند
تا کار من تمام شود.


لیلا کردبچه، از مجموعۀ «صدایم را از پرنده‌های مرده پس بگیر»

نامی


در مـــــن

صدایــــــی هست ...
که شبیه شلیک گلــــوله ای ،
هـــــرشب
مغــــزم را خالــــــی میکند !
تــــــو ...
" هـــــرشب "
روی در و دیــــــوار اتاق ...
پخــــش میــــشوی !!



"کامران رسول زاده"

نامی


آدم ها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
بر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
وگرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند