دوست داشتنات را از سالی به سال دیگری جابهجا میکنم
انگار دانشآموز ، مشقاش را در دفتری تازه پاکنویس میکند.
رسید صدای تو، عطرتو، نامههای تو
و شمارهی تلفن تو و صندوق پستی تو
میآویزمشان به کمد سال جدید
تابعیت دائمی در قلبم را به تو میدهم
تو را دوست دارم
هرگز رهایت نمیکنم بر برگهی تقویم آخرین روز سال
در آغوشم میگیرمت ..
و در چهارفصل میچرخانمت ...
" نزار قبانی "
ﺍﺯ ﯾﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ . . .
ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻭﺱ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﻭ
ﺑﻪ ﺧﻠﻮﺕ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍﻩ ﺑﺪﯼ
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻼﻓﻪ ﺍﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻪ
ﺍﺯ ﯾﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﻬﺖ ﻣﯽ ﮔﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ
ﺍﺯ ﯾﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ . . .
ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺣﺲ ﺩﺍﺭﯼ، ﺣﺲ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﯽ
ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ
" ﻋﻠﯿﺮﺿﺎ ﺭﻭﺷﻦ "
با آنکه پوستم سفید است
به معنایی من زنی زنگی و سیاهم
زیرا من زنی عربم...
در زیر صحراهای جاهلیت
زنده به گور بودم
و در عصر راه رفتن بر سطح کره ماه
من همچنان زنده به گورم
در زیر ریگزارهای حقارت مورثی
و محکومیتی، که پیش از من
صادر شده است.
من در جست و جوی عشق بر نمی آیم
من در جست و جوی زنی هستم
چونان من، تنها و دردناک
تا دست در دستش نهم
ما هر دو تنها زاده می شویم
بر خارزارها
و کودکان قبیله را به دنیا می آوریم
کودکانی که به زودی
تحقیر ما را به آنان خواهند آموخت ..
" غاده السمان "
امروز همه نیاز من این است که تو را به نام بخوانم
و مشتاق حرف حرف نام تو باشم
مثل کودکی که مشتاق تکه ای حلواست
مدت هاست نامت
بر روی نامه هایم نیست
از گرمی آن گرم نمی شوم
اما امروز در هجوم اسفند
پنجرهها در محاصره
می خواهم تو را به نام بخوانم
نمیتوانم نامت را در دهانم
وتو را در درونم پنهان کنم
کجا پنهانت کنم ؟
وقتی مردم تو را
در حرکت دستهایم
موسیقی صدایم
توازن گام هایم می بینند
دیگر نمی توانم پنهانت کنم
از درخشش نوشته هایم می فهمند به تو می نویسم ...
" نزار قبانی "
تمامِ فکرهایم را کرده ام
بهترین راه همین است که یک شب زلزلهای بیاید
قاره ی من را به قاره ی تو نزدیک کند
همان شب من تنها جاده ی مانده تا رسیدن را بدوم
و بدوم
... و بدوم
صبح تو را کنارِ خانه جنگلی کوچکی ببینم
که بیقرارِ آمدنِ من ایستاده ای
با سرِ انگشتان مردانه ات موهایِ سیاهم را پشتِ گوشم بزنی
و با مهربانی بپرسی
صبحانه نانِ محلی میخوری با پنیر و گردوی تازه؟؟
" نیکی فیروزکوهی "
در بوی نارنجی پیراهنت
تاب میخورم
بیتاب میشوم
و دنبال دستهایت میگردم
در جیبهایم
میترسم گمت کرده باشم در خیابان
به پشت سر بر میگردم
و از تنهایی خودم وحشت میکنم
بی تو زندگی کنم
یا بمیرم؟
نمیدانم تا کی دوستم داری
هرجا که باشد
باشد
هرجا تمام شد
اسمش را میگذارم
آخر خط من
باشد؟
بی تو زندگی کنم
یا بمیرم؟
همین که باشی
همین که نگاهت کنم
مست میشوم
خودم را میآویزم به شانهی تو
با تو بمیرم
یا بخندم؟
"عباس معروفی"
هلیای من!
به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.
من خوب آگاهم که زندگی، یکسر، صحنهی بازیست.
من خوب میدانم.
اما بدان که همه کس برای بازیهای حقیر آفریده نشده است.
مرا به بازی کوچک شکستخوردگی مکشان !
به همه سوی خود بنگر و باز میگویم که مگذار زمان، پشیمانی بیافریند.
به زندگی بیندیش با میدانگاهی پهناور و نامحدود.
به زندگی بیندیش که میخواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند.
به روزهای اندوهباری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد.
و به روزهایی که هزار نفرین، حتی لحظهای را برنمیگرداند.
...
"زنده یاد نادر ابراهیمی"
برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"
خودم به خودم زنگ می زنم
پر از حرفهایی هستم که نگفته میفهمم
پر از حرفهایی که حتی یک کلمهاش را ... خودم هم نمیفهمم
بگو دیوانه است
بگو پریشان
بگو افسرده
بگو بی کار
خودخور
هر چه ... اصلا روانی
بگو تنها کسی که این روز ها برایِ خودش وقت دارد
کسی که صادقانه حتی خودش را هم نمیفهمد
( هر جا دیدی کسی با خودش حرف میزند ، دستش را بگیر، ببر به خانه اش ... شاید گم شده باشد)
" نیکی فیروزکوهی "
وقتی یکی باهاتون درد دل میکنه و از شکست عشقی اش میگه ، بدترین و
اشتباهترین حرفهای ممکن اینه که مثلا ... بی خیال بابا مگه آدم قحطه ...
اصلا حیف تو نبود ؟ ... یا بگی اینا همش یه تجربه است ... یا بگی دختر های
امروزی ... پسرهای امروزه ... عشق هم عشقهای قدیم ...
بابا اینا رو خودش هم میدونه ... این حرفها رو خودش هم به خودش زده ... پدر و مادر و نزدیکانش هم هزار بار توی سرش زدن
به
جای این حرف...ا ، بغلش کن ... بگو : شاید نفهمم چقدر ولی میبینم داری درد
میکشی. حق داری ناراحت باشی ، از دست دادن یک نفر که دوستش داری ، چه خوب ،
چه بد ، سخته. شکست در یک رابطه چه درست ، چه اشتباه دردناکه. من نمیتونم
چیزی رو تغییر بدم ولی کنارت هستم. بیا حرفهات رو به من بزن. بیا گریه هات رو
روی شانه های من بکن. بیا به من تکیه کن. کنارت میمونم تا باز حالت خوب بشه
.من رفیقت هستم.... رفیقت ... دستاشو بگیر ... سرش رو بگذار توی سینه ات
... بگذار خوب گریه کنه ... دوستت فقط احتیاج به یک دوست داره ... همین
" نیکی فیروزکوهی "
باید به فکر تنهایی خودم باشم.
دست خودم را میگیرم و
از خانه بیرون میزنیم.
در پارک،
به جز درخت،
هیچکس نیست.
روی تمام نیمکتهای خالی مینشینیم،
تا پارک،
از تنهایی رنج نبرد!
دلم گرفته،
یاد تنهایی اتاق خودمان میافتم،
و از خودم خواهش میکنم،
به خانه باز گردد!
{ محمدعلی بهمنی }
لبخند همهمان کمی مشکوک است مونالیزا!
همهمان بار داریم
و نمیدانیم
در دلمان چیست
همه آویزانیم
و چشم به راه خریدارانیم
لبخند همهمان کمی مشکوک است
چه کنیم، خالقمان داوینچی نبود .
گفتم « بمان » و نماندی !
رفتی
بالای بام آرزوهای من نشستی
و پایین نیامدی
گفتم
نردبان ترانه تنها سه پله دارد
سکوت و
صعود و
سقوط !
تو صدای مرا نشنیدی
و من
هی بالا رفتم، هی افتادم !
هی بالا رفتم، هی افتادم ...
تو می دانستی که من از تنهایی و تاریکی می ترسم
ولی فتیله فانوس نگاهت را پایین کشیدی
من بی چراغ دنبال دفترم گشتم
بی چراغ قلمی پیدا کردم
و بی چراغ از تو نوشتم !
نوشتم، نوشتم ...
حالا همسایه ها با صدای آوازهای من
گریه می کنند
دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند
و می خندند
عده ای سر بر کتابم می گذارند
و رویا می بینند
اما چه فایده ؟
هیچکس از من نمی پرسد
بعد از این همه ترانه ی بی چراغ
چشم هایت به تاریکی عادت کرده اند ؟
همه آمدند، خواندند، سر تکان دادند و رفتند !
حالا
دوباره این من و
این تاریکی و
این از پی کاغذ و قلم گشتن
گفتم « بمان » و نماندی ! ..
{ یغما گلرویی }
عشق چیره نمی شود عشق می پرورد
عشق توان آن دارد
که در یک لحظه آن کند
که به رنج به سختی می تواند در یک عمر فراهم آورد
از این که در کنارم هستی بسیار شادمانم
بودنت یاریم میکند که در یابم
جهان تا کجا زیباست ..
"یوهان ولفگانگ فن گوته"
سیبی هستی آویزان
از شاخهای در آسمان
باور کن
عابد نیستم
عاشقی ناگزیرم
که چنین دستهایم را
به چیدن تو
بلند کردهام .
"ابوالقاسم تقوایی"
چشمهایِ نانجیب
از هیچِ تو شروع میکنند
تا تو را به صفرِ خودشان نزدیک کنند
پناه ببر به آغوشهای گرم
...
تو
تنها کسی هستی ... که ... هرزه نیست
هیچکس ... به تنهایی ... هرزه نیست
هیچ هرزهای ... تنها نیست
پناه ببر به شانههای محکمِ یک " مرد "
( چه دردی میکشم ... با ... دردهای تو )
ترجیح می دهم تو امروز خیلی رنج بکشی
تا این که همه عمرت همیشه کمی رنج بکشی…
آدم هایی را می بینم که کمی غمگین هستند،
فقط کمی،
اما همین خیلی کم کافی است تا همه چیز تباه شود،
می دانی…
با سن و سالی که من دارم خیلی از این آدم ها می بینم..
مرد و... زن هایی که هنوز با هم زندگی می کنند،
گویی زندگیِ بی فایده و بی نورشان
آن ها را به هم چفت کرده است،
اصلن زیبا نیست.
این همه کنار آمدن،
این همه تعارض..
فقط برای این که روزی به خود بگویند:
آفرین! آفرین! همه چیز را خاک کردیم،
دوستان مان، رویاهامان، و عشق هامان ..
" آنا گاوالدا "
تو میفهمی…
این حرف را فقط به تو میشود گفت!
تو میفهمی...
من… جوان مردهام… خیلی جوان...
میمیری وقتی دلخوشی نداشته باشی!!
میمیری وقتی آرزو نداشته باشی!!
وقتی یک روز از خواب دیازپام زده ات بلند میشوی و دنیا را تار میبینی...
وقتی رویاها چهار خانه می شوند…
انگار زندگی را از پشت پنجره میبینی...
میمیری وقتی نیکوتین میشود صبحانه و ناهار و شامت… بیا تو هم بکش… تو میفهمی!!
بعد تشخیص پزشکی مینویسند تحلیل رفتگی عضلات به جای آفتاب…
به جای آبی آسمان…
به جای کمی آغوش باز…
به جای صحبت از پرنده…
برایت ویتامین تجویز میکنند و آرام بخش…
تازگیها کشف کردم مثل من زیاد هستند
آنهایی که از روشنی جایی که نشسته اند ظلمات را میبینند...
فکر می کنم
ما دیشب مُرده باشیم
مگر آنجا بهشت نبود ؟
مگر هرچه خواستیم ، نشد ؟
حالا هم احساس می کنم
فرشته ها تو را بُرده اند که بیارایند
و پیش من باز گردانند
من ، یا مُرده ام
یا ، دیوانه شده ام ..
" افشین یداللهی "