آن روزها، داستانی بود
مادرم نمیدانست غصه های من، از سلامت عقل است یا جنون
چرا نمیتوانم دست در گردن رومن رولان بیندازم که میفهمم!!! ناب میگویی...
آندره ژید که برایش صبحانه درست کنم ، پابرهنه ...
اگر دولت آبادی، بمیرد ...
از نانوایی نان بخریم که حافظ نان میخرید...
در کوچه به مولانا سلام کنم...
کسی با من حرف میزند...
یک جابجایی تک نوکلئوتیدی، آن هم جابجایی یک پیوند دوگانه و رهایی یک هاش، جانی میکُند، انیشتین یا رسوای شهر ...جای خالی یک کربن، همان مسخ است ... هر صدم ثانیه... در یک دهم نانومتر ِ چند سلول...یک انگستروم.
تو که ملیاردها سلولی!!! نباشی، آب از آب تکان نمیخورد! سر در کدام لابراتوار، چند ساعت، روز، سال، قرن... این مساله را بفهمم؟؟
مرا در نیتروژن مایع دفن کنید... یک سلولم را....
کلاس نبود که. چهار ساعت شکنجۀ ممتد بود. روحم داشت زجر می کشید. استاد از رافائل می گفت و من زجر می کشیدم. از دورر می گفت و من زجر می کشیدم. از بوش می گفت و من زجر می کشیدم. انگار کن هر نقاش و معمار و مجسمه ساز شده باشد تازیانه ای که به سر و صورت روحم می خورد. بین دو کلاس خوابیدم. بله. همین من. همین منی که توی تخت صاف ِ آدموار با بدبختی خوابم می برد بین دو کلاس خوابیدم. سرم را گذاشتم روی دستۀ صندلی و چرت زدم. فکرم پیش این ترانه بود که «کاش می خوابیدم، تو را خواب می دیدم.» دلم می خواست توی یک خواب جا بمانم. برنگردم به واقعیتی که داشت سر و صورت روحم را زخم و زیلی می کرد.
استاد داشت از خیال می گفت در نظر شیخ شهاب. از عالم مثال. از اینکه یک صورت خیالی وقتی از آن غافل شوی در جایی به اسم عالم مثال می ماند تا دوباره به آن متوجه شوی.
گذاشتم استاد بین عبارات بی سر و ته و مغلق حکمة الاشراق ِ شیخ شهاب و اشارات و شفای حکیم ابوعلی سینا و... تورق کند، گم شود، تپق بزند، حرف اشتباهی تحویلم بدهد اصلا.
و در عوض ِ گوش دادن به شرّو ورهایش به این فکر کردم که وقتی نیستی، وقتی غایبی، صورت خیالی ات یک جایی توی عالم مثال برایم نگه داشته می شود، تا اینکه به صورت خیالی ات متوجه شوم باز، و بعد، به هنگام توجه، دوباره می آیی و من رؤیتت می کنم و به مقام مشاهده می رسم، به مقام مکاشفه. همان که عین القضاة درباره اش می گوید:
«دریغا کس چه داند که این تمثل چه حال دارد. در تمثل مقامها و حال هاست...»
بکستر: «آینه... شکسته.»
فرن کوبلایک: «آره، میدونم. اینجوری دوسش دارم. همونجوری منو نشون میده که احساس میکنم.»
ساندرو: «عقلتو از دست دادی؟ تو فقط یه بچهای.»
پسربچه: «یه بچه؟ من سیگار میکشم، مست میکنم و عربده میکشم. آدم هم کشتم، دزدی هم کردم. من یه مردم
چه قدر دزدیدن نگاه
از چشمان تو لذت بخش است
گویی
تیله ای از چشمم به دلم می افتد
بانو !
با مردی که تیله های بسیار دارد
می آیی؟
حجم نمیدانم های سنگین...
انگور ...
آرشه آرام و لَخت روی می ر لا ... صدای زیر و بم این درد بی تابم میکند...
...
......
نخ هم بر تنم سنگین است...
شب را به بلوغ میرسانم...
دردهای زیادی برایت مینویسم
مهره هایم
ترک های لبم
طوفان های ذهنم
بند انگشتانم
کک مک های صورتم
همه را دانه دانه بشمار ...
اشکهایم مثل کودکان سرتق، به هیاهوی تعطیلی مدرسه، از پله های چشمم سرازیر
می شوند. سنگریزه دیشب حقیرتر از حرفی بود که چیزی را بر هم بزند
اما
از ضعف های خودم نگرانم. از مدتها سرمستی، به خود آمدم. فکر میکردم ..
اصلن جبرئیل ِ به کنار، همین عزرائیل ِ بدبخت رو بگو! یه سره داره جون میکَنه و جون میگیره.
اما این اسرافیل بچه زرنگ،n ساله داره میخوره و میخوابه که فقط یه روز بیاد یه مطربی کنه و بره! .