پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

محمدی


برای رسیدن به موفقیت این از پله ها بالا بروید / موفق نشدید، نگران نشوید / این پله ها را پایین بیایید

و دوباره به راه تان  ادامه دهید.


محمدی


آدمیان هوس پرواز کرده بودند / غافل از آنکه آسمان طاقت سنگینی حضورشان را ندارد.


محمدی


از درد به خود می پیچیم / من از خشکی بیهوده غرور / تو از شور زایش جوانه ای برتنت!


محمدی


آهای آفتاب برو آن پشت چشم بگذار و تا هزار بشمار / می خواهیم دور از چشم تو سایه هامان را ببوسیم.


محمدی

کتاب سرنوشت را کجا پنهان کرده اید / قرار بود قهرمان ما باشیم.



محمدی


هر عملی عکس العملی دارد عکس العمل من به رفتن تو همین قرصهاییست که می خورم و درمان نمی شوم و عکس العمل این روزها به قرصهای من مات شدن تصویر توست بر دیوار اتاق . . یا نیوتن احمق بود یا ما که هر دروغی را باور می کنیم...

محمدی


نمی دانم چرا نمی توانند درست برنامه ریزی کنند؟! بعد از این همه سال هنوز هم امتحانات دانشگاهی با امتحانات الهی . . . تداخل دارند...!

محمدی


از توفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به توفان پا نهادی. معنی توفان همین است.

محمدی


بعضی اتفاق های خوب اونقدر دیر اتفاق می افتن باید رو به آسمون کرد و گفت: وقنش گذشت مال خودت!

هوشیار


عاشق که می شوی لالایی خواندن هم یاد بگیر شب های باقیمانده ی عمرت به این سادگی ها صبح نخواهند شد از: مهدیه لطیفی

هوشیار


تلخ است که بگویم بیشتر در مقابله با آدم ها رشد کرده‌ام تا در کنارشان

کشتکار


این  فقط  خوشی کردن  است ... ،

                             ما  شاد  نیستیم ... ،

                             درست  همانطور که  گریه می کنیم  ...

                             امّا  ناامید  نیستیم ...

      

هوشیار


مثل عاشق شدن است؛ عشقی که گاهی با یک نگاه آغاز می‌شود. شروع برخی از کتاب‌ها هم چیزی است در حد آن اولین نگاه‌. گاهی همان جمله‌ی اولِ کتاب کار خودش را می‌کند. تا به خودمان می‌آییم می‌بینیم گرفتارش شده‌ایم و از خواندن گریزی نیست.

هوشیار


این دنیای کوچک و هفت میلیارد آدم؟

یعنی تو باور می کنی؟

شمرده ای؟

کی شمرده است؟

جز سیاستمدارها

دیده ای کسی آدم بشمرد؟

باور نکن

نارنجی!

باور نکن

سبز آبی کبود من!

باور کن

همه ی دنیا فقط تویی

و برخی دوستان

بقیه هم تکراری اند !

                               عباس معروفی

هوشیار


من اگر بتوانم خودم را سانسور کنم ، که میتوانم . اگر بتوانم جلوی کلمه شدن حرف های دلم را بگیرم ، که میتوانم.اگر بتوانم لبخند های زورکی بچسبانم روی لب هایم ، که می توانم.اگر بتوانم چشم هایم را وادار به دروغ گفتن کنم که میتوانم ، نمی توانم جلوی موهایم را بگیرم.موهای من هیچ وقت ِ خدا دروغ نمیگویند.پس مرا از طرز مقنعه سر کردنم بشناس

سازدل



زن‌ها وقتی ساکت می‌شوند، وقتی صدایشان در نمی‌آید، وقتی در ظاهر سرشان به کارِ خودشان گرم است و هیچ گله‌ای از هیچ کسی ندارند، وقتی بی‌تابی نمی‌کنند، غر نمی‌زنند، وقتی هی راه به راه نمی‌گویند که دلتنگند، کلافه‌اند، نمی‌گویند کاش بودی، کاش بیایی ببینمت، وقتی نمی‌گویند دلم برایت تنگ شده، از دنیای بدونِ تو می‌ترسم، از روزهایی که تو را ندارند می‌ترسم، وقتی نمی‌گویند لعنتی، بی‌معرفت، غریبه؛ وقتی هیچ کدامِ این‌ها را نمی‌گویند، وقتی بی‌قراری نمی‌کنند، لبخندهایِ مصنوعی می‌زنند، ادایِ آدم‌هایِ خیلی قوی و محکم را درمی‌آورند، وقتی مدت‌هایِ طولانی خفقان می‌گیرند؛ این‌ها همه یعنی رو به ویرانی‌اند. رو به نابودی‌اند. زن‌ها تویِ سکوت‌هایِ طولانی‌شان ویران می‌شوند. تویِ لبخندهایِ مصنوعی‌شان. این را بفهمید. خب؟!! بفهمید... بعدش هم هیچ کاری نکنید. نمی‌خواهد هیچ کاری بکنید. فقط بفهمید...

سازدل


یک جائی کنار ِ همیشه ی ِ ذهن ِ  من درختی هست ...

                   که از شاخه ی ِ تنومند آن تابی آویخته  ... ،

                   من عصر های ِ دلگیری ام  تو را روی  آن تاب می دهم ... ،

                   و تو چه می خندی ... ،

                   واااای ... ،

                   چه بی تاب َم  ...

    

سازدل



ممد نوری می گذارم. الکی خوشحالم. بعد از کلی وقت دوباره با فلسفه و زیبایی شناسی آشتی کرده ام. این حالم را خوب کرده. دوباره شده ام خودم. دوباره چیزی خوانده ام که محظوظم کرده. هیجان زده ام کرده. لبخند دائمی روی لبانم نشانده. باعث شده چشمهایم برق بزنند.

برای همین ممد نوری می گذارم. می گذارمش روی ریپیت. باهاش همخوانی می کنم. بلندتر از صدای او داد می زنم «زندگی ست، رویای زیبای عشق»! سوزن باریکی از توی خرت و پرت ها پیدا می کنم. لباس چین چینی ای را که قبل از عید خریدم ولی هنوز وقت نکردم باهاش ور بروم تا بشود آن چیزی که دلم می خواهد، از کمد می کشم بیرون. تنم می کنم. مشکلی که پیدایش نمی کردم را سریع پیدا می کنم. سریع متوجه می شوم اگر از قد یکی از گیپورهای دامنش بزنم، و قد دامن را کوتاه کنم لباس دقیقا می شود همانی که می خواهم. ممد نوری داد می زند «بردمت، تا کهکشانهای عشق» من با ممد نوری داد می زنم «پرکشان، تا بی نشانهای عشق» و سوزن را می کنم توی تن دامن. ممد نوری می خواند، من می خوانم، سوزن می خواند، دامن می خواند، انگار حتی مامان که سر کیف بودنم را می بیند هم می خواند، هم صدا با ما بعد از ظهر ساکت محله هم می خواند... با خودم فکر می کنم این یعنی همان تجربۀ کاملی که جان دیویی می گوید زیبایی شناسانه است. این دقیقا همان تجربه ای ست که می شود بایستی جلویش و بگویی «عجب تجربه ای بود»!

موسوی


چطور بنویسم خیلی را..

 میخواهم خیلی خوانده شود..

موسوی


اینروزها؟؟!!

عزم جـــزم میکنم..

که طاقت بیاورم..