برای رسیدن به موفقیت این از پله ها بالا بروید / موفق نشدید، نگران نشوید / این پله ها را پایین بیایید
و دوباره به راه تان ادامه دهید.
آهای آفتاب برو آن پشت چشم بگذار و تا هزار بشمار / می خواهیم دور از چشم تو سایه هامان را ببوسیم.
هر عملی عکس العملی دارد عکس العمل من به رفتن تو همین قرصهاییست که می خورم و درمان نمی شوم و عکس العمل این روزها به قرصهای من مات شدن تصویر توست بر دیوار اتاق . . یا نیوتن احمق بود یا ما که هر دروغی را باور می کنیم...
نمی دانم چرا نمی توانند درست برنامه ریزی کنند؟! بعد از این همه سال هنوز هم امتحانات دانشگاهی با امتحانات الهی . . . تداخل دارند...!
عاشق که می شوی لالایی خواندن هم یاد بگیر شب های باقیمانده ی عمرت به این سادگی ها صبح نخواهند شد از: مهدیه لطیفی
این فقط خوشی کردن است ... ،
ما شاد نیستیم ... ،
درست همانطور که گریه می کنیم ...
امّا ناامید نیستیم ...
مثل عاشق شدن است؛ عشقی که گاهی با یک نگاه آغاز میشود. شروع برخی از کتابها هم چیزی است در حد آن اولین نگاه. گاهی همان جملهی اولِ کتاب کار خودش را میکند. تا به خودمان میآییم میبینیم گرفتارش شدهایم و از خواندن گریزی نیست.
این دنیای کوچک و هفت میلیارد آدم؟
یعنی تو باور می کنی؟
شمرده ای؟
کی شمرده است؟
جز سیاستمدارها
دیده ای کسی آدم بشمرد؟
باور نکن
نارنجی!
باور نکن
سبز آبی کبود من!
باور کن
همه ی دنیا فقط تویی
و برخی دوستان
بقیه هم تکراری اند !
عباس معروفی
من اگر بتوانم خودم را سانسور کنم ، که میتوانم . اگر بتوانم جلوی کلمه شدن حرف های دلم را بگیرم ، که میتوانم.اگر بتوانم لبخند های زورکی بچسبانم روی لب هایم ، که می توانم.اگر بتوانم چشم هایم را وادار به دروغ گفتن کنم که میتوانم ، نمی توانم جلوی موهایم را بگیرم.موهای من هیچ وقت ِ خدا دروغ نمیگویند.پس مرا از طرز مقنعه سر کردنم بشناس
زنها وقتی ساکت میشوند، وقتی صدایشان در نمیآید، وقتی در ظاهر سرشان به کارِ خودشان گرم است و هیچ گلهای از هیچ کسی ندارند، وقتی بیتابی نمیکنند، غر نمیزنند، وقتی هی راه به راه نمیگویند که دلتنگند، کلافهاند، نمیگویند کاش بودی، کاش بیایی ببینمت، وقتی نمیگویند دلم برایت تنگ شده، از دنیای بدونِ تو میترسم، از روزهایی که تو را ندارند میترسم، وقتی نمیگویند لعنتی، بیمعرفت، غریبه؛ وقتی هیچ کدامِ اینها را نمیگویند، وقتی بیقراری نمیکنند، لبخندهایِ مصنوعی میزنند، ادایِ آدمهایِ خیلی قوی و محکم را درمیآورند، وقتی مدتهایِ طولانی خفقان میگیرند؛ اینها همه یعنی رو به ویرانیاند. رو به نابودیاند. زنها تویِ سکوتهایِ طولانیشان ویران میشوند. تویِ لبخندهایِ مصنوعیشان. این را بفهمید. خب؟!! بفهمید... بعدش هم هیچ کاری نکنید. نمیخواهد هیچ کاری بکنید. فقط بفهمید...
یک جائی کنار ِ همیشه ی ِ ذهن ِ من درختی هست ...
که از شاخه ی ِ تنومند آن تابی آویخته ... ،
من عصر های ِ دلگیری ام تو را روی آن تاب می دهم ... ،
و تو چه می خندی ... ،
واااای ... ،
چه بی تاب َم ...
ممد نوری می گذارم. الکی خوشحالم. بعد از کلی وقت دوباره با فلسفه و زیبایی شناسی آشتی کرده ام. این حالم را خوب کرده. دوباره شده ام خودم. دوباره چیزی خوانده ام که محظوظم کرده. هیجان زده ام کرده. لبخند دائمی روی لبانم نشانده. باعث شده چشمهایم برق بزنند.
برای همین ممد نوری می گذارم. می گذارمش روی ریپیت. باهاش همخوانی می کنم. بلندتر از صدای او داد می زنم «زندگی ست، رویای زیبای عشق»! سوزن باریکی از توی خرت و پرت ها پیدا می کنم. لباس چین چینی ای را که قبل از عید خریدم ولی هنوز وقت نکردم باهاش ور بروم تا بشود آن چیزی که دلم می خواهد، از کمد می کشم بیرون. تنم می کنم. مشکلی که پیدایش نمی کردم را سریع پیدا می کنم. سریع متوجه می شوم اگر از قد یکی از گیپورهای دامنش بزنم، و قد دامن را کوتاه کنم لباس دقیقا می شود همانی که می خواهم. ممد نوری داد می زند «بردمت، تا کهکشانهای عشق» من با ممد نوری داد می زنم «پرکشان، تا بی نشانهای عشق» و سوزن را می کنم توی تن دامن. ممد نوری می خواند، من می خوانم، سوزن می خواند، دامن می خواند، انگار حتی مامان که سر کیف بودنم را می بیند هم می خواند، هم صدا با ما بعد از ظهر ساکت محله هم می خواند... با خودم فکر می کنم این یعنی همان تجربۀ کاملی که جان دیویی می گوید زیبایی شناسانه است. این دقیقا همان تجربه ای ست که می شود بایستی جلویش و بگویی «عجب تجربه ای بود»!