خدای من می بینی؟
تفاوت بین دست ها و شانه هایم چقدر فاحش است
دستای خالی.... شانه های سنگین.....
..
.
تو همین نزدیکی هایی، نه؟؟!!!
میگویم: ...
نگاهم میکنی..
میگویم: ...
همینطور نگاهم میکنی..
میگویم: ...
بازهم نگاهم میکنی..
نزدیک است که دیگر میان ان شلوغی بغضم بترکد..سرم را میگیرم رو به آسمان و سعی میکنم پلکهایم بهم نخورند.. بدون اینکه بخواهم چشمهایم ثابت میماند روی ابرها .. حرفهایم یادم میرود..
به تو فکر میکنم و به پریشانیم.. به روزهایی که وزیدند و یک عکس هم از انها نگرفتم.. به نگاه ها و دلهایی که دیگر تاب سنگینیشانرا ندارم.. له میشم..به همه ی ان چیزهایی که..
.
..
آخ خ خ، الان وقت ترمز بود؟؟!!!
.
میگویم:...
شک میکنم که حتی نگاهم هم میکنی؟؟!!!
.
دیگر ساکت میشوم..
نگاهت هم نمیکنم..
وقت هایی هست که آدم تمام آینده اش را با کسی زندگی کرده است، خانه ی هشتاد
متری ته یک کوچه ی بن بست را با هم زندگی کرده اند، طبقه ی دوم یک
آپارتمان قدیمی را زندگی کرده اند، جای لباس های توی کمد را با هم مشخص
کرده اند، ظرف های تو ی کابینت را با هم چیده اند، پرده های حریرِ سفیدِ
آشپزخانه را با هم انتخاب کرده اند، گلدان های شمعدانی پشت پنجره ی
آشپزخانه را بارها و بارها باهم آب داده اند، رنگ بالشت ها و ملافه ها را،
جای قاب عکس ها و ساعت را، جای صفحه های قدیمی موسیقی، کاکتوس های تیغ دارِ
زشت کنار دیوار های اتاق ها را با هم خریده اند، کتابخانه ای که روی تمام
کتاب ها اسم هایشان را نوشته اند،دیوار های خانه را با هم رنگ کرده اند ..
اصلن تصمیم گرفته اند که وقت خوردن شام یکی از آهنگ های سنتیِ قدیمی را
گوش دهند، وقت صبح؛ نان سنگک و مربای خانگی بخورند، تصمیم گرفته اند دمپایی
ابری بپوشند و وقت درست کردن شام بلند بلند آواز بخوانند، ظرف ها را با
هم بشورند و برای هم کتاب بخوانند قبلِ خواب .. با هم قرار گذاشته اند هر
صبح برای هم یادداشت بنویسند و روی در یخچال بچسبانند، قرار گذاشته اند
آنقدر زندگی کنند که دنیا از تمام تنهایی ها خالی شود .. وقت هایی هست که
آدم همه چیز را زندگی کرده است، خیلی زود تر .. و بعدتر که تنها شده، همان
وقتی یکی برای همیشه از زندگی رفته، از همه چیز حالش بهم می خورد، از لباس
ها و پرده های حریری سفید، از کتاب ها و کاکتوس ها و نوشته های روی یخچال،
حتی از دست خط خودش که خطوط شکسته ی توی کلمات، انگار خیلی غم انگیز شده
باشند .. از گلدان شمعدانی پشت پنجره که به تنهایی های دنیا دامن می زند ..
از تمام ترانه هایی که وقت درست کردن شام زیر لب آدم می آیند بدش می آید
.. حتی از شام خوردن هم حالش بهم می خورد ..
+ هر چند وقت یک
بار، تو را؛ باد با خودش می آورد تا این حوالی .. می آورد تا پیراهنِ من،
می آورد تا موها و دست های من، یعنی که نزدیکی، همین حوالی، دست دراز می
کنم، سر راه باد می ایستم و دست دراز می کنم برای باد ها .. برای دست ها،
برای پیراهنت، برای تصویر موهایت در باد.. برای نزدیکی ات .. سوز می آید
اما .. سوز
نگاهش می کنم .. بدون اینکه بفهمم یک لبخند کمرنگ می اید روی لبم..
نگاهش را ازمن میدزدد و یک لبخند پر رنگ میزند به یکی دیگر..
راضیم.. با اینکه لبخندت مال دیگریستـ ...
(
آمدم بگویم بچه که بودم، دیدم مشکل فلسفی دارد! آمدم بگویم بچه تر که
بودم، دیدم مشکل فلسفی تری دارد!) پس خیلی سال پیش،یکبار وقتی کمد لباسم را
مرتب کردم، توی جیب شلواری که اصلا دوستش نداشتم، پول پیدا کردم. نمیدانی
چه احساس غریبی بود. از آن به بعد در تمام جیب هایم ، پول میگذاشتم تا
فراموش کنم و موقع مرتب کردن کمد پیدایشان کنم تا خوشحال شوم. حالا به
اعتیاد دست در تمام جیب هایم میکنم و از تداعی همان حس باز خوشحال میشوم و
خنگی عظیمی وجودم را فرا میگیرد!!!!
وقتی انقدر راحت خوشحال میشویم، نامردیست که انقدر خوشحال نمیشویم! نه ؟!
اوه.. به طور مضحکی سر از خودم در نمی اورم!!..
حماقت از سر و رویم میبارد وقتی میان تحلیل بحث های تخصصی و تفسیر نگاه و چهره اش دست و پا میزنم..
من مجنونی ندیده ام که خودش را بخاطر لیلی اش بکشد. از دوری اش بمیرد. لیلی ای ندیده ام که در فراق مجنونش بسوزد. ولی الی ماشالله لیلی دیده ام که تا دو ماه مجنونش را ندید یادش می رود که اصلا مجنونی هم داشته. و الی ماشالله مجنون دیده ام که با وجوداین که لیلی ای دم دستش دارد ولی دلش پیش لیلی ِ سر کوچه، لیلی ِ خاله، لیلی ِ همسایه و هزار تا لیلی دیگر هم هست. من هنوز دلی ندیده ام که دربست مال معشوقش باشد. دلی که خاطر هیچ کسی الا معشوقش را نخواهد. دلی که فقط و فقط و فقط برای معشوقش بتپد. ولی الی ماشالله دل دیده ام که دروازه دارد به چه گشادی، که هزارتا هزارتا معشوق درش جا می شود. من تعلق خاطر دیده ام، دوست داشتن دیده ام، خاطرخواهی دیده ام ولی عشق ِ بدون تاریخ انقضا ندیده ام. عشق بی غل و غش ندیده ام.
گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند، گاهی نیز آدم هایی
را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند. بعضی وقت ها...
آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند، همان گونه که آدم هایی نیز
یافت می شوند که دوستمان دارند، اما دوستشان نداریم.به آنانی که دوست
نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم، اما آنانی را
که دوست می داریم را همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر
نمی خوریم!
برخی ما را سر کار می گذارند، برخی بیش از اندازه
قطعه گم شده دارند و چنان تهی اند و روحشان چنان گرفتار حفره های خالی است
که تمام روح ما نیز کفاف پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد. برخی
دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفره ای، هیچ خلائی ندارند تا ما
برایشان پر کنیم. برخی می خواهند ما را ببلعند و برخی دیگر نیز هرگز ما را
نمی بینند و نمی یابند و برخی دیگر بیش از اندازه به ما خیره می شوند...
گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم، گاه برای یافتن «او» به
دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم و همه چیز را به کف می آوریم
و اما «او» را از کف می دهیم.
گاهی اویی را که دوست می داری
احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمی کنی. تو قطعه گمشده او نیستی،
تو قدرت تملک او را نداری. گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند و گاهی نیز
چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعه
های گم شده.
او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز
کنی، راه بیفتی، حرکت کنی. او به تو می آموزد و تو را ترک می کند، اما پیش
از خداحافظی می گوید: "شاید روزی به هم برسیم ..."، می گوید و می رود، و
آغاز راه برایت دشوار است.
این آغاز، این زایش، برایت سخت دردناک
است. بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، کامل شدن دردناک
است، اما گریزی نیست. تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی و می
روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و
می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از
نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی ...
شل سیلور استاین
چیزی را بهانه کن برگرد
وانمود کن آمدی دنبال آن شال مشکی
یا نه برای شناسنامه برداشتن برگشتی
بیا طاقچه را به هم بریز و
همین طور جلوی چشم من
این سو و آن سو برو
به روی خودت نیاور که دلت می خواهد چمدانت را باز کنی ،
بمانی
به هوای خستگی در کردن
و کلافه از کجاست کو گفتن ها
بنشین
آری بنشین
نشستن یعنی بودن
کمی بیشتر بودن
یعنی نیم نگاهی دوباره به هم انداختن
یعنی گرفتن دست های تو
و آغازِ ِ "جان ِ من نرو بمان " های من
رسول ادهمی
سنگفرش های پیاده رو... یکی بالا، یکی پایین. پایم میپیچد. قدم هایم را آهسته تر میکنم... کوله ام را کمی جابجا میکنم، بندش را روی شانه
ام نگه میدارم. باد هوای شال سرم را دارد که مبادا از این عقب تر برود و
تنهاییم، خراب شود!!! بوی عطرم را دوست دارم. خنکی و تلخیی با رگه ای از
شیرینی خاص. دنیایی را در ذهنم بیدار میکند. این لباسهای نخی سبک را دوست
دارم. این شلختگی، این آشفتگی آرام را! به نشانی همیشگی رسیدم. وارد پاساژ
میشوم. آرام به مغازه ها نگاه میکنم. نه آنقدر خلوت که من باشم و نه آنقدر
شلوغ که از کل ماجرا منصرف شوم. نور خیره کنندهء ویترین ها. مانکنهای بی
روح که گاه با آدم های امروز اشتباه میگیرم!!! دخترکان رنگی که از میان
راهروها عبور میکنند و خوب میدانند که چشمشان پی چیست. با نگاهی سریع
میتوان فهمید که چقدر بازی برایشان جدی است. چشمانم را میبندم. این شیطنت
های کودکانه گاه کار دست آدم میدهد. آبی را که در لیوان با زحمت آرام کرده
ای، با کوچکترین ضربه ای متلاطم میشود. باید مراقب بود. چه بحثیست این آرام
کردن و تلاطم های پوچ!!! به بوتیک معروف میرسم. و جالب اینکه اینجا هم
جوری همه چیز را چیده اند که آرامش موج بزند. موج بزند ولی نمیزند. خوشم می
آید. کار بلدند. نیاز روز را خوب شناخته اند. رنگ کفپوش، حتی صدای فروشنده
ها، با دقت انتخاب شده است! باز جای شکرش باقیست که اگرچه مجبورم ولی باز
خوشایند است. کفشی با پاشنه های هر چه بلندتر برای شب. صندل هایم را در می
آورم و امتحانشان میکنم. چند قدم راه میروم. خوب است... در آینه به خودم
نگاه میکنم. ترکیب عجیبی شده. خنده ام را قورت نمیدهم. کارت بانکیم را از
جیب کوچک کیف در می آورم و به صندوق دار میدهم. حقوق ماهیانه کدام
کارگر بالای این کفش میرود؟!
می خندم ...
من یک جور زندگی میخواستم
تو یک جور
نتونستیم کیک مشترکی داشته باشیم
خودمان را خوردیم.
( راجر مگاف)
روزهایی هم هست که نباید هیچ کاری کرد؛ باید کلمات را فراموش کرد، خواندن را فراموش کرد،نوشتن را فراموش کرد، زندگی راس ساعت هفتِ صبح را فراموش کرد، اتوبوس راس ساعت هشت را فراموش کرد، دوست داشتن و دوست داشته شدن را .. باید دوش نگرفت، موها را مرتب نکرد، لباس ها را اتو نکرد .. روزهایی هست که باید ایستاد، روی زمان هایی که می گذرند، باید فراموش شد، باید از یاد رفت .. تمام بلوار کشاورز را پیاده رفت، آهنگ الکی نامجو را بیست و هشت بار گوش کرد، زل زد به آدم هایی که می گذرند، به ماشین هایی که می گذرند، به خاطراتِ دستمالی شده ی تمام خیابان ها، به زندگی که می گذرد! روزهایی هست که فقط باید بگذرند، زمان بگذرد تا دوباره شب شود، به خانه برگشت، توی تاریکی خانه به تنهاییِ خالی از آدم ها پناه برد، لباس ها را در آورد و غرق شد.