باید به اینایی که تا می بینن ناخوشی ، عصبی هستی یا هرچی،بدون ِ حتی
یه لحظه تجربه کردن ِ حال ـت ، میانُ میگن :
دنیا دو روزه مثلن ، این نیز بگذرد ، یا یه جوری غیر مستقیم میگن
مارو ببین اینطوری نیستیم،یا بازم غیر مستقیم میگن " این کار ِ تو با خودت
میکنی آخه؟! " و مُشتی چیز شعر ِ دیگه ، گُف :
[ببین ،نیگا منو !! تو هنوز توو شرایط قرار نگرفتی ، وختی توو
شرایط قرار بگیری ، " گند میزنی به خودت " ، شعار نده واس من ]
:: نمیشه این عیدتون زودتر بیاد ، بره ؟!
این که یه نفر به نظر سنگدل میاد نباید توجیحی باشه برای رفتارای ما
دلیل نمیشه که فک کنیم دلش نمیشکنه !!
اتفاقا بیشتر از حد ظرفیت یک انسان دلش شکسته .
اگه فقط نصفِ انقدی که فک میکنیم خاص ـیم ، خاص بودیم
انقدر زندگیمون گرفتار ِ انواع ِ روزمرگیُ شکستُ بی انگیزه بودنُ
تنهایی و بی حوصلگیُ چه و چه و چه نبود قطن
:: ترجیح میدم یه معمولی خاص باشم تا یه خاص معمولی !
اسم ِ یک مُشت تارف تیکه پاره کردن و لبخندهای الکی زدن،
وانمود به خون گرم بودن و برخورد های صمیمانه ای که خیلی وختا
پشتش کلی تنفر خوابیده رو گذاشتن آداب اجتماعی
غم انگیزه اینکه واسه مرور حال ـایی که توو این چن ماه
تجربه کردی،مجبور باشی پیش نویساتو بخونی،نه منتشر شده ها رو- نه ؟سازدل
عجیبه امروز کارایی رو انجام میدیم ؛ که دیروز انکارش میکردیم
و حتی به انجام کارایی فک میکنیم که قبل تر ها ،
تصور انجامش هم ناراحتمون میکرد
و بسی مهم است اینکه
این مشترک مورد نظری که در دسترس مـــن نمی باشد
دقیقن در دسترس کـــــی میباشد الان پس ؟؟
دو تا از رفیقام هستن،در حد چار پایه ، پایه َن
ینی مثلن بگم میخوام برم سرقـت بانک،جلوتر از من راه میوفتن
چیزهایی هست که هر چه هم که نخواهیشان ببینی باز میآیند، باز سنگین و بیرحم میآیند و خود را روی تو میافکنند و گرد تو را میگیرند و توی چشم و جانت میروند و همهٔ وجودت را پر میکنند و آن را میربایند که دیگر تو نمیمانی، که دیگر تو نماندهای که آنها را بخواهی یا نخواهی. آنها تو را از خودت بیرون راندهاند و جایت را گرفتهاند و خود تو شدهاند. دیگر تو نیستی که درد را حس کنی. تو خود درد شدهای.
ابراهیم گلستان/آذر، ماه آخر پاییز/انتشارات بازتاب نگار
شب برای ِ بچّه هاست ...
کابوس هایم
بوی عرق می دهند
بوی پای مانده در کفش
مدتهاست ایستاده ام
در صف
بانک،نان،عشق،سرویس دانشگاه،ویزا
صدایم بزن
می خواهم از این خواب
بــــــــــــــــــپـرم
"واقعا هیچ فرد زنده ای وجود ندارد که خیلی به او اهمیت بدهم. افراد مورد علاقه ام مدت های زیادی است که از دنیا رفته اند"
از یادداشتهای کامو
وقتی من شکوفا می شوم، او می افسرد. او نمی تواند زندگی کند مگر با تکیه بر افسردگی من. ما بدین ترتیب دو قطب مخالف از نظر روان شناسی هستیم.
مکانیزم دفاعی من در برابر این جای خالی که واقعیت است و مرا تهدید می کند که می سوزاندم، یا انکار است یا سرکوب. باشد که با "فروید" رستگار شوم ای یار موافق همه دوران ها.