سولماز جان من هم خالی ام
خالی ِ خالی ... ،
دیگر حتیّ خیال ِ خام هم ندارم ...
خالی ام ... ،
حرفی نیست ... ،
حرف َم این است ...
خالی چطور این قدر درد می کند ...
" بی همه گان به سر شود ... " ...
و من ...
خیلی نگران شده ام ...
چون ...
دیگر دارد بی تو هم به سر می شود انگار ...
می دانی ... ؟
« صبوری را از دانشجویان پیام نور آموختم »
حضرت ایوب ( ع )
افتاده ام به جان ِ کلمه ها ... ،
با هر قاعده و دستوری هم که جمله بندی ِ شان می کنم ...
جز تنهائی معنی دیگری نمی دهند ... ،
حتی ّ ...
حتیّ حرف های ربط هم انگار ...
نمی توانند من را به تو ربط دهند ...
فال ِ روشن فکرها ته ِ فنجان ِ قهوه شان است ... ،
فال ِ ما امّل ها ته ِ دیگ ... ،
سوخته ...
سوخته ...
عین و شین و قاف ... ،
عقل و شور و قلب ... ،
می بینی ... !
عشق ...
سه نقطه ی ِ خیلی حساس دارد ... ،
از دست ِ شان بدهی ...
آخرَش گاف می دهی ... ،
می مانی پشیمان ... ،
عین ِ س گ ...
گشاد شده ام ... ،
زانو انداخته ام ... ،
چند پاره گی رو ی ِ سینه و پُشت ... ،
کهنه ام ... ،
انگار دیگر به خودم نمی آیم ... ،
خودم را تا کرده ام گذاشته ام یک گوشه ... ،
شاید آمدی ... ،
شاید پوشیدم خودم را دوباره ... ،
شاید باز هم به خودم آمدم ...
در من ...
فاحشه ای هست که سر َش را بالا گرفته ... ،
آب ِ توبه از سر َش گذشته ... ،
بی شرف امّا خفه نمی شود ...
دارد ابو عطا می خواند ...
آدم ِ تنها هم یک آدم ِ معمولی مثل ِ شما ست به خدا ... ،
چشم دارد ...
سر دارد ...
گوش دارد ...
دست دارد ...
پا دارد ... ،
آآ خ خ ... ،
هم پا ندارد ...