بـــــــــــــزرگ تـر کـه شـدم
داستـانـی خـواهـم نـوشت کـه کـلـاغ هـایـش قـصـه بـبافـنـد
و آدم هـا را بـه هـــــــــــــم بـرســـــــــــــانـنـد !
نمیدانستیم
باید
با چه کسی
ازدواج کنیم
که خوشبخت شویم
در فیلمهای
هالیوودی
دیده بودیم
سه چهار دقیقه
قبل از اینکه
چراغهای سالن سینما
روشن شود
مرد و زن
به هم میرسیدند
چراغهای سالن
که روشن میشد
نه زنی بود
نه مردی بود
زن و مرد
محو شده بودند
ما هراس
داشتیم
اگر عروسی کنیم
و چراغهای خیابانها
روشن شوند
نه ما باشیم
نه عروسمان
مجرد ماندیم.
از مجموعهی «دفترهای واپسین دفتر هفتم به رنگ آبی نیلی»
از انسانهای احساساتی بیشتر بترسید ؛
آنها قادرند ناگهانی ؛
دیگر گریه نکنند ،
دوست نداشتـه باشند ،
آدمیزاد هرگز نـمیفهمد که تا چه اندازه عاشق است ،
مگر زمانی که بکوشد دیگر عاشق نـبـاشد !
" هریت بیچر استو
بـــــــــــــزرگ تـر کـه شـدم
داستـانـی خـواهـم نـوشت کـه کـلـاغ هـایـش قـصـه بـبافـنـد
و آدم هـا را بـه هـــــــــــــم بـرســـــــــــــانـنـد !
- اینجا را می گویم -
مدفن ِ افکار ِ خاموش ِ آدم ِهای دیوانه ای است ...
که از فرط ِ تنهائی ...
فقط ...
دستشان به خدا می رسد و بس .
اینجا را که خواندی ...
نمی گویم دلت را بشور ...
لطفا امّا ...
چشمانت را آب بکش .
وقت هائی که به مرگ فکر می کنی ...
فکر کرده ای ...
اصلا مرگ برای چیست ... ؟
لطفا ...
همین یک دفعه را ...
فقط برای همین یک نوشته ...
به من اجازه بدهید ...
فقط خودم را آدم حساب کنم ...
و ...
شما را آدم حساب نکنم .
ممنونم .
خاک بر سر آدم ...
- عرض نکردم ... ؟! -
از همان آدم ِ اوّل ...
تا من ...
که هیچ کداممان نتوانسته ایم ...
روی ِ خدا را کم کنیم .
البته ...
قبول کن که فایده ندارد ...
قبول کن که نامردی کرده ...
قبول کن که ...
هر چه قدر هم خوب شوی ...
اصلا تو فرض کن داری قدّ ِ خدا خوب می شوی -
پنجاه سالت که شد ...
صد سالت که شد ...
اصلا به اندازه ی نوح عمر کنی حتیّ ...
آخرش می میری .
می دانی چرا ... ؟
چون خدا می داند ....
خوب هم می داند که...
آدم می تواند خوب ...
آدم می تواند خوب تر ...
" آدم می تواند خدا شود " .
به خاطر همین است که ...
نامرد ...
خودش را جاودانه درست کرده ...
آدم ها را مُردنی .
تا لذت ِ این افتخار ...
لذت ِ خوب ترین بودن ...
لذت ِ خدا بودن ...
فقط برای خودش باشد .
.
.
.
دیگر از مرگ نمی هراسم .
مرگ ...
یعنی ...
آدم ...
می تواند خدا شود .
هجران و قاف ِ عشق و الف ِ قامت و قافیه و فیلان و بیسار را ول کن ... ،
دیوانه ی ِ الاغ دارم می میرم از نبودن َت بیا ...
دارم به دوست ِ دبستانی ام ریاضی یاد می دهم ... ،
داشت َم فکر می کردم با هر تقریبی هم خود َم را گرد می کنم باز هم تنهام .
شاعر ها بین ِ خود ِ شان به تو می گویند غزل ..
اصلن فلسفه ی ِ وجودی ِ بهشت این است که ...
این جا درست شدنی نیست ... ،
جهنم هم کیفر ِ کسانی است که این جا را خراب تر کردند ...