مرا بستری کنید
این جواب آزمایش دروغ می گوید
این خنده ها ، از روی خوشحالی نیست
ضربان قلب خوب می زند که می زند
این که دلیل نمی شود
مرا جایی ببرید که برای اثبات حرف هایم
خونی نگیرند
و بدون آزمایش و معاینه
روی دفترچه بیمه ام بنویسند
هر دوازده ساعت
یک بار
شانه ای برای گریستن
رسول ادهمی
او به دنیا امد تا مهندس شود،جاده بسازد،تا معشوقه ها دور شوند
یکی دیگر دکتر شد
تا قرص تجویز کند،شاید شبها فرهاد بدون شیرین،خوابش ببرد
و ما روانشناس شدیم تا...
رفتنی باید برود
تقصیر تو که نیست ..
نگاه اولت را من خوب نخواندم
......گریه نمیکنم......
به گمانم چیزی به چشمم رفته!
همه می گویند فلانی مُخ َ ش تاب دارد ... ،
راست می گویند خُب ... ،
خود َم هر دقیقه خیال َت را روی َ ش می نشانم و هُل َش می دهم و مواظب َم نیفتد ...
چقدر قرار بود ...
نزدیک شویم ...
این جا ...
کلمه کلمه تا خدا ...
چقدر آماده نیستیم ...
برای ِ رفتن ...
انگار ...
عمری عشق ...
بدهکاریم هنوز ...
خدایا ...
پدر و مادرم که طلاق نگرفتند ...
همه ی ِ خانواده و دوستان ام هم که آخر ِ مُحبّت و باب بودن هستند ...
فقر هم که از در ِ خانه مان وارد نشد تا ایمان ام از پنجره مان برود ...
پس جان ِ مادرت لطفن ...
این تنهائی را از من نگیر ...
تا لااقل یک دلیلی داشته باشم ...
برای توجیه کثافت کاری های ام ...
وقت ِ وارد شدن به بهشت ...
اینی که من است ...
همه هجمه ی ِ شیطان است و ...
خدا دارد عقب نشینی می کند ...
انگار ...
.
.
.
نه ... !
کار از کمک نکردن ِ به شیطان گذشته ...
دیگر خدا را باید کمک کرد ...
انگارتر ...
نمی دانم ... ؟!
کجای ِ این دفتر ِ بی پایان ِ غم ...
در حاشیه ی ِ کدام ِ مرثیه بر هبوط ِ آدم ...
دل از دست ِ خدا شد ...
که این گونه ...
هزار هزار هزار از تکرّر ِ آدم هم ...
به یاد ِ خدای ِ دل شده نمی آورد ...
قرار بود ...
اسم اعظم ...
" عشق " باشد ...
انتظار ِ پایان را کشیدن چه دردناک است ... ،
یک نوعی بلبشوی ِ ترّحم برانگیز ِ استیصال و ناامیدی و خسته گی است ... ،
خود َش را که هیچ ... ،
گاهی آدم نمی تواند خدا را ببخشد ...
نیمه ی ِ خالی اش جای ِ خالی ِ توست ... ،
نیمه ی ِ پُر َش هم پُر از حسرت ِ نبودن َت ... ،
خاک بر سَر ِ این لیوان ...
سولماز جان من هم خالی ام
خالی ِ خالی ... ،
دیگر حتیّ خیال ِ خام هم ندارم ...
خالی ام ... ،
حرفی نیست ... ،
حرف َم این است ...
خالی چطور این قدر درد می کند ...
" بی همه گان به سر شود ... " ...
و من ...
خیلی نگران شده ام ...
چون ...
دیگر دارد بی تو هم به سر می شود انگار ...
می دانی ... ؟
« صبوری را از دانشجویان پیام نور آموختم »
حضرت ایوب ( ع )
افتاده ام به جان ِ کلمه ها ... ،
با هر قاعده و دستوری هم که جمله بندی ِ شان می کنم ...
جز تنهائی معنی دیگری نمی دهند ... ،
حتی ّ ...
حتیّ حرف های ربط هم انگار ...
نمی توانند من را به تو ربط دهند ...
دکور را جا به جا کردم ...،
آن صندلی ننوئی را دادم به مادر ... ،
رو تختی ها و پرده ها را هم عوض کردم ... ،
چند تا از این تابلو های ِ قشنگ هم زدم این دیوار آن دیوار ... ،
نیستی شاید این عوض کردن های ِ الکی هوای َم را عوض کند ... ،
آآآآخ لعنتی ...
هوای ِ خانه را چه کنم ... ؟!